
ضربههای واقعیت

فرزین شیرزادی ـ روزنامهنگار
فرزندان سرزمین پهناور فقر، بیپناهان محلههایی مثل میدان گمرک، مولوی، هرندی، شوش، باغ آذری یا هر جای دیگر که داغ نداری و بیبرگی دارند، بروبچههای سرد و گرم چشیدهای هستند. البته اگر جان سالم به در برده باشند از واقعیتهای مهاجم دوروبرشان. این واقعیتها چیستند؟ یک قلمش را بخوانید.
پسربچه تخس پنجسالهای صبح اول وقت از خواب پریده و هیچکس نیست توی خانه که بهش صبح بهخیر بگوید. (بیایید اینجا از سر تقصیرات پدر و مادر درماندهاش بگذریم که صبحانه خوردنشان را قربانی 10دقیقه خواب شیرین دم صبح میکنند. بیایید خودش را فقط درنظر بیاوریم.)
طفلکی بیدار شده. نه سراغ تلویزیون میتواند برود، نه سراغ سهچرخه عتیقهاش و نه سر وقت مسلسل پلاستیکیاش. پسربچه ما خودش را از چهارپایه فکسنی کنار پنجره میکشد بالا تا ببیند این پنجره دلباز پرنور چی بهش میبخشد در این صبح دلانگیز. پسرک میبیند یک مرد مومشکی، آستین چپش را داده بالا و جورابش را روی بازو سفت گره زده. خوب دقت میکند. چشمهای مرد مومشکی رفته، اما حالت صورتش طوری است که انگار کجکی آسمان را میپاید. یک مگس چاق و چله هم نشسته نوک سوزن یک سرنگ خونین، کنار پای آقاهه. پسرک روایت ما زود میفهمد که پای راست مرد نه کفش دارد، نه جوراب. و میرود توی فکر حل این معما که چرا آقاهه لنگه جورابش را بسته به بازوی پر از لکههای کبودش.
میبینید که پسرک روایت ما در این صبح دلگشا با چه پرسشهایی دست به گریبان است. او در کاشانهای زیرزمینی، در یکی از فرعیهای معروف به آشتیکنان، جایی حوالی میدان گمرک، مولوی یا محله هرندی، بیخ دل پدر و مادر بیچارهاش دارد بزرگ میشود. به قول بزرگی، مگر میشود نفهمید؟ مگر میشود ضربههای واقعیت را نادیده گرفت؟
اگر او بتواند از یورش همین یک قلم واقعیت پشت پنجره در برود اگر چند تا اگر دیگر را تاب بیاورد و جان سالم در ببرد، آن وقت میشود بچه میدان گمرک، باغ آذری، شوش یا محله هرندی؛ یکی از هزاران فرزند جغرافیای بلاخورده؛ آدم آبدیدهای که حرف دارد برای گفتن. آن وقت میشود یکی از کسانی که از همین محلهها بلند شدهاند و زندگی را تاب آوردهاند تا حقشان را با فروتنی از این روزگار بستانند.