رؤیایی دارم
عیسی محمدی
روزنامهنگار
اینجا جای عجیبی است. نمونهاش را کمتر دیدهام. شاید هم اصلاً ندیده باشم. در اینجا جوانان، صبح خودشان را شروع نمیکنند، مگر اینکه یا خود دانشمند باشند و در حال آموختن یک دانش یا دانشجو باشند و در حال رفتن به کلاسها و مراکز علمی. به قول آن سخنران محترم، یا در حال آموختن «به» هستند یا در حال آموختن «از». دانشگاه و آموختن را هم برای تفاخر نمیخواهند؛ واقعاً دوست دارند بیشتر بدانند. اصلاً ولوله عجیبی در شهر است. بیشتر از اینکه بازارها، پاساژها، بوستانها و... پر باشند، کلاسها و مراکز علمی و سخنرانی اصحاب فن و کتابخانهها لبریز از آدم است. داخل اتوبوس و مترو که میشوم، دست هر کسی یک کتاب میبینم. سرها پایین است و همه دارند کتاب میخوانند. کمتر کسی را میبینم که کتاب نخواند. چند نفری هم که دارند با هم صحبت میکنند، سرگرم تبادل اطلاعات هستند و دارند کتابهای جدید را معرفی میکنند. داخل واگنها و اتوبوسها هم جاهایی را درنظر گرفتهاند برای جایگذاری کتابها. کسانی که کتابهای قدیمیشان را نمیخواهند یا میخواهند کتابی را که خواندهاند معاوضه کنند، آن را در اینجا قرار میدهند.
شلوغترین جای شهر، کتابفروشیها و راستههای کتابفروشی هستند. اصلاً باغکتاب جای سوزن انداختن نیست. شهر کتابها هم اینچنین است. اصلاً هر جایی که خط و ربطی به کتاب، دانش و آموختن دارد، بهشدت شلوغ است. در خانوادهها نیز وضعیت بدین منوال است. همه دوست دارند فرزندانی کتابخوان پرورش بدهند. دفترچه و خودکار دست همه هست و چیزی را که جالب مییابند، سریع یادداشت میکنند. صحبتها غالباً درباره کتابهای جدید و دانستنیهای جدید است. اینطوری هم نیست که صرفاً یک ناخنکی بزنند و تمام، بلکه یک کتاب مفید را، تا کامل نخوانده باشند و با تمرکز، زمین نمیگذارند. یکی از جالبترین بخشهای شهر، بخش هدیههای کتابی است. کلاً در این شهر رایج است که به هم کتاب هدیه میدهند؛ حتی برای روز تولد و سالروز ازدواج و... هم، سعی میکنند کتابهای نفیس هدیه بدهند. این کتابها را داخل جعبههای خاصی گذاشته و خوب کادوپیچ میکنند تا نمایی خوب داشته باشد؛ کتابهایی که فکر میکنند طرف مقابل دوست خواهد داشت و خواهد خواند. در شبکههای اجتماعی، اگر سؤالی پرسیده میشود برای دانستن است، نه برای اینکه طرف مقابل را به زحمت بیندازند. همه میپرسند تا بدانند؛ هر چیزی را که نمیدانند. همسایهها، از همسایههای باسوادتر مدام سؤالهای مختلف میکنند. هر کسی را هم که میبینم، معمولاً یک رشته تحصیلی را در دانشگاه به پایان رسانده، بیآنکه نیازی به آن داشته باشد و صرفاً برای دانستن بیشتر این کار را کرده است.
در شهر، غبطه عجیبی به چشم میخورد. شهروندان اگر افرادی باسوادتر و داناتر از خودشان را ببینند، مدام به آنها غبطه میخورند؛ اینکه چطور دیگری به اینجا رسیده و ما نرسیدهایم. این غبطه، به مرحله حسادت نمیرسد و باعث میشود تا این شهروندان دست به حرکت بیشتری بزنند. روی صفحه اول نشریات و مجلات، پر از تصویر و تیتر دانشمندان و نخبگان فرهنگی و نویسندگان و شاعران و پژوهشگران و... است. کسی به زبان سخت سخن نمیگوید و همه سعی میکنند دانش را با زبان ساده به هم منتقل کنند. اصلاً مردم طوری دنبالطلب علم و دانش میدوند که انگار مانند نماز، برایشان یک واجب شرعی عینی یومیه است. انگار اینجا بهجای تورم اقتصادی، تورم دانایی وجود دارد؛ یعنی اگر مردم دیر بجنبند، سال بعد کلی علم و دانایی را از دست خواهند داد و عقب خواهند ماند؛ ضمن اینکه به علمشان هم عمل میکنند و طوری نیست که فقط بروند و یاد بگیرند. آنها طوری دنبال دانش میروند که انگار حتی به این منظور، اگر قرار باشد دل به دریا زده و امواج طولانی را هم بشکافند، باز هم ابایی ندارند. در پیادهروها و ایستگاههای مترو و بوستانها و هر جایی که امکان تجمعی باشد، گروهی در حال آموختن به گروهی دیگر هستند. مردم مدام لبخند میزنند و به طرز عجیبی خوشحالند. از شهرها و کشورهای دیگر، دانشجویان و طالبان علم به این سمت و سو میآیند؛ چراکه آخرین یافتهها و پژوهشها و بهروزترین آنها در اینجا قابل دریافت است. به طالبان علم از کشورها و نژادها و ادیان دیگر هم بهشدت احترام گذاشته میشود. در این شهر، بهترین جای خانهها، کتابخانههاست؛ جایی که بیشترین وقت خانواده در آن میگذرد. ... و ناگهان از خیال خود برمیخیزم. نگاهی به دور و اطرافم میاندازم. ظاهراً که داشتم در خیالات خودم سیر میکردم. کتاب 365حدیث از امام صادق(ع) را میبندم. ظاهراً که رؤیای جامعهای را دیده بودم که تنها بخش علمیاش چنین بود؛ عجب رؤیایی!