به غصههایم علاقهمند شدهام!
الهه صابر:
بهراحتی لبخند میزنم و دیگر به هیچکس نمیگویم چه اتفاقی افتاده. سرم به کار خودم است. میروم، میآیم، اما هیچکس حتی صدای چرخیدن کلید من را هم نمیشنود. من دیگر عادت کردهام سروصدا نکنم و البته سخاوتمند هم شدهام. وقتی کلاغها سروصدا میکنند پنجره را نمیبندم و با خودم میگویم: خب این هم میخواهد حرف خودش را بزند، آخر چه کارش داری؟
من اجازه دادهام همه حرف خودشان را بزنند، حتی کسانی که حرفشان را قبول ندارم و این باید زندگی جالبی باشد که همه با خیال راحت حرف میزنند اما تو فقط حرفهای دوستداشتنی را برای قبولکردن انتخاب میکنی.
من برای بهدستآوردن دنیای خودم، دنیای همیشگی را رها کردهام. با اینکه دور و برم همهچیز هست اما این منم که دیگر دستم را برای نگهداشتن هرچیزی خسته نمیکنم. ایستادهام و فقط دارم جزئیات تکراری را میبینم. در هست، دیوار هست و پنجرههایی که در سرکشی بادها باز و بسته میشوند. من که به سرکشی بادها میخندم، چون در دنیای خودم نسیم آهستهای دارم که از همه قویتر شده و حتی میتواند جرم دشوار تعصب را هم جابهجا کند.
یک عده گفتهاند به چیزی عادت نکنید اما یک نفر باید فیلسوفانه از جایش بلند بشود و به آدمها بگوید عادتنکردن هم خودش یک عادت است. اما به نظر من، این جملهبازیها اصل ماجرا نیست. اصل ماجرا تعلق داشتن است و آدم بالأخره به چیزهایی که دارد تعلق پیدا میکند. بزرگترین دارایی آدمها تنهایی است. حتی در شلوغترین خیابانهای دنیا، وسط بزرگترین مجتمعهای خرید و بعد از شادترین مهمانیها، آدم فقط خودش را دارد. عیبی ندارد که به خودش تعلق پیدا کند و خودش را دوست داشته باشد. من که حتی به غصههای خودم هم علاقهمند شدهام. آنها قسمت مهمی از دنیای من هستند که به من کمک میکنند همیشه امیدوار بمانم. غصههایم اگر نباشند، احساس خلاء خواهمکرد. خلاء که میدانید یعنی چه؟ یعنی احساس ترس و نیازمندی.
من با تمام بهانهها خوشحالم. کسی نمیتواند عمق این شادی را از چشمانم بخواند. آخر من گنج بزرگی را که نیست بهدست آوردهام. چیزی را که نیست هرگز نمیشود شناخت. برای همین، من ناشناسترین آدمِ آرامِ دنیا هستم و افتخار میکنم به اینکه دور از چشم آدمها، از همهچیز، راضی شدهام.
یک نگاه کافی است برای اینکه لطافت باران را لمس کنم. یک پرنده کافی است برای اینکه تجربهی پرواز را تصور کنم. یک گلدان کافیاست برای اینکه طبیعت را نفس بکشم و اصلاً میدانید، برای منی که دیگر دنیای خودم را دارم، یک لحظه کافی است برای اینکه همیشه احساس جاودانگی کنم.