«روزی روزگاری» را صحرا به من داد
گفتوگو با امرالله احمدجو، فیلمنامهنویس و کارگردان در برنامه «صد» تلویزیون همشهری
علیالله سلیمی | روزنامهنگار
مراد بیگ، حسام بیگ، خاله لیلا، صفرعلی و بقیه شخصیتهای سریال «روزی روزگاری» و همچنین شخصیتهای سریالهای«تفنگ سرپر» و «پشت کوههای بلند» از ماندگارترین و جذابترین کاراکترهای سینمایی و تلویزیونی ایران هستند که شاید همه ما با بیشتر آنها خاطره داریم. خالق این کاراکترها و قصههای دلنشینشان، امرالله احمدجو، مهمان برنامه«صد» تلویزیون همشهری شد. امید مهدی نژاد، مجری این برنامه با امرالله احمدجو گفتوگو کرده که گزیدهای از آن را با هم مرور میکنیم.
چرا احمدجو؟ و چرا امرالله؟
دومی، نام من، سلیقه پدربزرگم خدابیامرز بود. اولی، نام خانوادگی هم سلیقه پدربزرگِ پدربزرگم بود. البته اعمال سلیقه ناخوشایندی نیست و خیلی هم خوشایند است.
شغل شما؟
شغل که ندارم. مشغولیت دارم، چون هر کار فرهنگی به نوعی فعالیت و مشغولیت است و شغل نمیشود به آن گفت. تمام فعالیتهای فرهنگی اینگونه است. با این حال، در حال حاضر، مشغولیت من همان فیلمسازی و فیلمنامه نوشتن است.
بچه که بودی فکر میکردی که روزی فیلمساز شوی؟
ابداً.
فکر میکردی چه کاره میشوی؟
دقیق یادم نیست. ولی از دوره دبیرستان بهخصوص دوره دوم رفتم سراغ ریاضی و فکر میکردم بروم رشته الکترونیک. ولی اوضاع جوری شد که سر از بهترین جا در آوردم. آن چیزی که واقعا یک خوش شانسی بزرگ زندگیام بود؛ فیلمسازی. البته آن زمان در رشته الکترونیک قبول شده بودم تا اینکه ناگهان یک دوستی معرف مدرسه عالی تلویزیون و سینما شد. آن وقت همه را خط کشیدم و رفتم به سمت چیزی که به آن عشق میورزیدم.
نخستین تصویری که از کودکی خود داری؟
2 تا تصویر از دوران کودکی خودم دارم. یکی از آنها خیلی خاص نیست. تصویری از مادربزرگ مادریام خدابیامرز به یادم میآید که آن موقع آخرهای عمرش هم بود. آن زمان، پدرم از شهر آمده بود و یک ساعت 2زنگدار، از آن قدیمیها آورده بود. من حدود 3ساله و نیمه بودم و به آن ساعت خیلی علاقه داشتم و مدام به آن دست میزدم و بازی میکردم. مادربزرگ مادریام پرهیزم میداد. تصویر دوم که خیلی خوشایند است، به حدود 4سالگیام بر میگردد. پدرم یک کار غیرمتعارف کرد. وقتی میرفت صحرا تا سوخت بیاورد برای زمستان و تنور و اجاق، من را هم با خود برد. راه خیلی دوری بود. نحوه آوردن سوخت از صحرا را در سریال روزی روزگاری دیدهاید. یادم میآید حتی بچههای 8-9ساله را هم به ندرت میبردند اما پدرم من را با خود برد. چنان نقش صحرا و جادویش در من اثر کرد که هنوز هم اثرش باقی است. حاصلش هم شد سریال روزی روزگاری که قهرمان اصلیاش، صحراست. با صحرا دوست شدم. دوست واقعی. مثل 2 تا انسان که با همدیگر دوست میشوند. این جوری رفاقت پیدا کردم با صحرا. خلاصه سریال روزی روزگاری هدیه صحرا به من است. هدیه یک دوست. بعد از آن سفر، به محض اینکه پا گرفتم در 6-7سالگی، سر به صحرا میگذاشتم تا جایی که تشنگی باعث میشد برگردم. این تشنگی در بیابان ترسناک است. بعدها که بزرگتر شدم یک دستگاه موتورسیکلت خریدم و رفتن به صحرا تقریبا آسان شد.
ایده و قصه سریال روزی روزگاری چگونه از صحرا گرفته شد؟
یک روز به صحرا رفته و نزدیک غروب روی بلندی نشسته بودم. آن بلندی به دره شیب داشت. گلهای میآمد. وقتی گله به سمت شیب سرازیر شد، کم کم ناپدید شد و فقط گردوغبار برجا ماند. طولی نکشید که سگها از دره بیرون آمدند که ببینند این غریبه کیه که روی بلندی نشسته. با دیدن من، برگشتند. آنقدر به صحرا رفته بودم که با چوپانها آشنا بودم و سگها من را میشناختند. همان جا، آن صحنه جنگ مرادبیگ و حسام بیگ در سریال روزی روزگاری و گردوغباری که بر جا میماند در ذهن من شکل گرفت. یک گروه از این طرف میآیند و یک گروه از آن طرف، با هم درگیر میشوند و اسبهای بیسوار و گردوغباری که بر جا میماند. فکر کردم این گروهها چه کسانی هستند و برای چه با همدیگر درگیر شدند. قصه روزی روزگاری کم کم از آنجا شکل گرفت و گسترش یافت.
درباره این کلمات که میگویم نظرتان را بگویید. میمه؟
بخش میمه که روستای خودمان هم جزوی از آن است. روستایی با اسم قدیمی«ویو» و اسم رسمیتر «زیادآباد». برای من مرکز جهان است. هنوز بارقههایی از آن فرهنگ اصیل در این منطقه جاری است. من در ویو به دنیا آمدم و بزرگ شدم و بسیار از همولایتیهای خود آموختم.
تلویزیون؟
صندوق آش در هم جوش. قصه و قصه و قصه و موعظه و برنامههای تفریحی و فوتبال. البته بهنظر من، فوتبال یک درام تلویزیونی است تا ورزش.
مجسمه آزادی؟
مایه آبروریزی و ریا، شرمساری و تف سربالا.
آبادان؟
شهر دوستداشتنی با مردم خونگرم. من 2 سال در آبادان بودم.
تهران؟
شهر شلوغ.
جنگ 12 روزه؟
من هیچ وقت این قدر کینه قلمبه نشده بود در دلم نسبت به آن دو دیوانه؛ یکی نتانیاهو و آن یکی، اربابش ترامپ.
سه شیئی که همیشه همراهتان است؟
سیگار و فندک، گوشی و کلیدم.
عیبی که در شما نیست اما به آن متهم میشوید؟
حرص و جوش. میگویند بیهوده حرص و جوش میخوری. قبلا قبول نمیکردم اما الان قبول میکنم.
مهمترین کاری که هنوز انجام ندادهاید و دوست دارید انجام دهید؟
یکی سروسامان دادن به قصههای ناتمام و نیمه کاره است و دیگری ساختن سریال «تولد».
بزرگترین آرزویی که به آن رسیدی؟
یکی دختردارشدن و فرزنددارشدن است؛ 2دختر و یک پسر، خدا به ما داده که خدا را شکر میکنم بچههای سالمی هستند هم از جهت جسمی هم از جهت روحی و تربیتی و دیگری، فیلمساز شدن.