قصه های حیات بخش
محمد ناصر احدی_مترجم
قصههای مجموعهای که ما با نام «هزار و یک شب» میشناسیم، از قویترین و پرطنینترین آثار داستانی در تاریخ قصهگویی است. قصههایی که طی هزار و یک شب توسط شهرزاد برای شهریارشاه گفته میشود، شامل روایتهای بنیادینی همچون «سندباد»، «علاءالدین» و «علیبابا و چهل دزد بغداد» است. این داستانها ظرفیت مرموزی برای جاودانهشدن دارند. درحالیکه قصههای هزار و یک شب بهواسطه شهرت و رواجشان قابلتوجهند، شاید مهمترین میراثشان خودِ مفهوم «روایت» است که در آنها وجود دارد.
در «شب»های قصه است که پیوند نهانی و زایندهای میان روایت، رابطه و مرگ شکل میگیرد؛ پیوندی که برای همیشه سرچشمه داستان منثور باقیمانده است. شهریارشاه عادت بدی دارد که هرشب با دوشیزهای همخوابگی کند و سپس او را بکشد و شبهای قصه با فرارسیدن نوبت شهرزاد که قربانی بعدی شهریار باشد، شروع میشود. شهرزاد که مصمم است با چنین تقدیری مواجه نشود، تدبیر را در قصهگفتن برای شاه میبیند. طبق نقشه شهرزاد، قصهها آنقدر جذاب، آنقدر شهوانی، آنقدر خواستنی و تحریککننده هستند که پادشاه در پایان شب نمیتواند خود را متقاعد کند که شهرزاد را بکشد. هرشب با قصهای ناتمام به سر میرسد و هر شب پادشاه حکم مرگ او را به تعویق میاندازد تا چهبسا بتواند پایان داستان را بشنود. اما قصهگوییای که شهرزاد برای زندهماندن ابداع کرده، نوعی قصهگویی است که پایانی ندارد و هرگز به نقطه اوج نمیرسد. در عوض، قصهها با تمایلی سیریناپذیر و ناتمامی گشوده زندگی میشوند که ما را به خواندن و بند آمدن نفسمان وامیدارد؛ مشتاق برای چیزهایی بیشتر، درست همانند شهریارشاه که میشنود و نفسش بند آمده است. اروتیسم قصهها، بافت عجیبوغریب و شورانگیزشان، از این آرزومندی نشأت میگیرد؛ از این ارتعاش بیپایان بین دو نقطه اوج و مرگ.