مادرم! بیا و زودتر فراموشم کن؛ حتی خاطرهای که آن دوردستها از من داری! تو که امروز مرا لحظهای فراموش میکنی، از یاد ببر که مهمترین داروی ضدفراموشی هم نایاب شده؛ آن همراه سپیدی که کمی مرهم حافظه زودگذر تو بود...
فرزندم درحالیکه کوهی از ظرفهای نشسته توی سینک برایم باقی گذاشته میگوید: «من نمیدونم تو چرا اینقدر بهخاطر آشپزی غر میزنی، آشپزی خیلیم جالبه» این را میگوید و آشپزخانه کوچک زیر و رو شدهام را ترک میکند.
تجسم اسکان آینده
نگاه
کسی از آینده خبر ندارد. به جز تصاویری که در فیلمهای علمی تخیلی از آینده زمین دیدهایم و داستانهایی که در کتابهایی از همین ژانر خواندهایم، کسی نمیداند سالهای آینده این کره خاکی قرار است به چه شکلی در بیاید.