شیر بیسر و دم
روزی پهلوانی پیش دلاک رفت و گفت: بر شانهام تصویر یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقشزدن کرد. نخستین سوزن را که در شانه پهلوان فروکرد، پهلوان از درد داد کشید: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواستی. باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: چه تصویری نقش میکنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوانگفت: از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد. پهلوان فریاد زد: کدام اندام را میکشی؟ دلاک گفت: گوش شیر. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. جای دیگرش را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان فریاد زد: کجای شیر است؟ دلاک گفت: شکمش. پهلوان گفت: این شیر سیر است. شکم لازم ندارد. دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین انداخت و گفت: در کجای جهان کسی شیر بیسر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بیدم و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
مثنوی معنوی