نوروز همگانی
مسعودمیر:
چند خرده روایت از فصلی که بـــیدریغ است و بی تکرار
1-عدس جان همیشه می گفت برای سبزه عید باید رفت سراغ عدس نه گندم.استدلالش این بود که عدس جوانه که می زند رنگ و لعابش با بقیه سبزه های عید یک دنیا فرق دارد.
سبزه سیر یک ور سکه دلبری عدس بود و روی دیگرش اینکه همیشه سبزه اش پر و پیمان بود. بارها دیده بودم که سبزههای بقیه سر سفره تُنُک هست و لاجون،عدس اما سبزه درست و درمانی داشت.
بارها به بقیه گفته بود این سبزه انگاری بچههای من هستند.دست هم گرفته و خوش رنگ و لعاب و قد و بالا.
زود خاطره شد.یک روز با همان چادر سفید گلدار عهد جوانی کنار حوض دق کرد.جوانههای عدساش سر ارث و میراث چنان به هم پیچیدند که دیگر در خانه هیچکدامشان سبزه عید پا نگرفت.عدس میکاشتند اما سبزه عیدشان بیشتر شبیه جوانههای بدریخت گندم می شد.
۲-تنگ بی ماهی
شیفت شب در این آخرهای سال نعمت بود برایش.به همکاران گفته بود شبها کشیک می ماند به جای همه.هیچکس دوست نداشت شب را در بخش بماند.خودش هم همینطور بود.مادرش همیشه میگفت مریضی شب برمی گرده،واقعا هم همینطور بود.بیماران بخش به جای استراحت ،شب ها بیشتر درگیر درد و ناله بودند.چاره نداشت اما برای پذیرش شیفت شب.میخواست صبح ها برود دنبال کار سفارت و هزار گرفتاری دیگر.آن شب انگار بیمارستان هم سکته کرده بود.چند بیمار اورژانسی و یکی دو فوتی حسابی اعصابش را بهم ریخته بود.صبح که از بیمارستان رسید خانه با خودش گفت دوش میگیرم،صبحانه میخورم بعد می روم سفارت برای وقت مصاحبه.میخواست هرطور شده از این مملکت برود.همسرش که ترکش کرده بود دیگر آخرین ریشه ماندنش هم خشک شد و تصمیماش را گرفت.با یک بربری تازه و یک خامه پیچید توی کوچه و چند دقیقه بعد زیر دوش داشت سرش را از فکر فوتیهای دیشب بیمارستان میشست.زلزله که آمده بود بیمارستان پر شده بود از بیماران بدحال و غریب و چندتایی مجروح که به صبح نرسیدند حتی نفهمیدند به کمک نیروهای امداد به تهران آمده بودند.چای را با شکر شیرین کرد و لقمه بربری را گذاشت در دهانش.هنوز لقمه پایین نرفته بود که تنگ شیشهای کنار پنجره را دید.پارسال این موقع ها دوتا ماهی گلی در تنگ شیطنت میکردند اما حالا خالی و خاک گرفته گوشه ای نشسته و با ترک روی بدنهاش شبیه سکته کرده ها است.دلش لرزید از این همه تنهایی،تنهایی خودش،تنگ ماهی،زلزله زده های الان مرحوم و خلاصه بازماندههایی که شاید حتی اسم بیمارستان محل فوت عزیزشان را هم نشنیده باشند.
وسایل اش را جمع کرد و زد بیرون.نرفت سفارت،شیفت شباش را کنسل کرد و رفت ترمینال به مقصد شهری که به خود لرزیده.
3- حلبی اما آباد
شب که باران می آمد تمام مدت درگیر مهار کردن نفوذ قطرات از سقف به کف بود.صبح اما دلش با دیدن درخت های بیرون خانه باز شد.همه شان خوش تیپ تر شده بودند بعد از دوش شبانه.بالا پوشش را پوشید و بسته آدامسهای خرسی را به دست گرفت.خانه که نه همان بیغوله را به امید روزی حلال ترک کرد.چند ساعت بعد که در خیابان شلوغ آدامسهایش را می فروخت فکر کرد که خدا به خاطر او این چندتا درخت را در حلبی آباد سرپا نگه داشته است.آن درخت ها را انگار هیچکس نکاشته بود چون کسی نه به آنها آب می داد و نه سایه بی دریغشان را روی خود می کشید.درختهای مهربان انگار برای او همانجا صبور و سرپا مانده بودند.برای مردی که ورشکست شد،تنها شد،دستفروش شد،حلبی آبادی شد اما خدا را شکر کرد و مرد ماند.