کشتى روشن شبهاى بیابان
نفیسه مجیدیزاده:
در آن چهار روز بارها به تماشای زیگورات رفتم و تمام فاصلهی ١٨کیلومتری را بین هفتتپه که اقامتگاه ما بود تا معبد، رؤیا میبافتم. این معبد، روزی وسط یک شهر قرار داشت و الآن وسط این بیابان مثل یک کشتی شناور در دریاست.
اسفندماه بود که ما با یک گروه خبری به جنوب رفته بودیم. راهنمای ما بلند صحبت میکرد که صدایش میان بادهای تند صحرا به گوش ما برسد:
«در قرن ١٣ پیش از میلاد «اونتاش ناپیریشا» (Untash Napirisha)، دستور ساخت شهر «دور اونتاش» را داد. این شهر، سه حصار تودرتوی خشتی داشت و دروازهی اصلی آن روی حصار بزرگش بوده است. در مرکز و مرتفعترین جای شهر، معبد چغازنبیل قرار داشته است...»
اما نکتهی این سفر، آن بود که زیگورات چغازنبیل برای اولینبار نورپردازی شده بود و ما شبها به تماشای آن می رفتیم و در پیچوتابهای طبقات معبد همراه با صدای باد، همدیگر را گم میکردیم.
همان شب به مقبرههای زیرزمینی هم رفتیم و آنجا، نگهبان مقبره برایمان گفت که یکبار ساعت سهی صبح، یک زن و دختر کوچک باستانی را این اطراف دیده است. نگهبان دیگری را هم دیدم که روی پلههای موزه به قلهی معبد خیره مانده بود. او با لهجهی جنوبی به من گفت: «میدانستی ایرانیان تنها ملتی بودند که انسان قربانی نمیکردند؟» و با هم خیره ماندیم به این کشتی روشن دریای بیابان!
فردا که آمدیم، کارشناس میراثفرهنگی با شوق کانالهای روی زمین را نشان داد و گفت اینجا یکی از قدیمیترین تأسیسات آبرسانی جهان است. در آنزمان با حفر و ایجاد کانال، از رودخانهی کرخه، آب شهر را تأمین میکردند.
حدود سه هفتهی بعد به همراه خانواده و اقوام با سه ماشین، راهی غرب و جنوب کشور شدیم. در دشتهای شگفتانگیز جنوب غرق لذت بودیم که من یاد چغازنبیل افتادم. اقامت ما اینبار اهواز بود و ٤٠ کیلومتر تا معبد فاصله داشتیم، ولی درنهایت دوباره به معبد رفتیم و من هم هیجانزده، اطلاعاتم را برای همه فاش میکردم: «نام باستانی این بنا «چغازنبیل»، کلمهای مرکب است. «چُغا» یعنی «تپه» و زنبیل یعنی «سبد». در واقع منظور شکل ظاهری بناست که بهصورت زنبیل واژگونی روی تپه قرار گرفته است.»
ردپای سگ باستانی را نشان آنها دادم و کتیبههایی با خط میخی و به جا مانده روی دیوارها. گفتم: «ارتفاع اولیهی این معبد ۵۲ متر در پنج طبقه بوده است. اما امروز تنها ۲۵ متر و دو طبقه و نیم از آن باقیمانده است.»
ما برگشتیم، ولی من اصرار کردم شب هم باید بیاییم چون شبها خیلی تماشایی است. آنشب ما ٤٠ کیلومتر راه را که بخشی از آن بیابانی و بدون هیچگونه چراغ و راهنمایی بود طی کردیم و دوباره به زیگورات برگشتیم، اما اگر نور ماه نبود فکر میکردیم راه را اشتباه آمدهایم! دشت، تاریک بود و فقط چراغ کوچکی داخل موزه روشن بود. یکی از نگهبانهای موزه برای من دلایلی آورد که ظاهراً اول باید تورها اعلام کنند که قرار است شب برای بازدید بیایند و...؛ خلاصه برگشتیم.
از واکنش همسفرانم چیزی یادم نیست؛ احتمالاً ماجرا با خنده و شوخی تمام شده، اما من دیگر نتوانستم به آنجا برگردم.
سفر به کوههای پنیری از نوع لیقوان!
عکس و متن: نیلوفر نیکبنیاد
حالا تمام فهرستی را که اسم بردم بگذارید یک طرف و تنگه چاهکوه را بگذارید یک طرف دیگر. تنگهی چاهکوه همان جایی است که من اسمش را سرزمین پنیر لیقوان گذاشتهام. البته نه بهخاطر اینکه مثلاً مردمش در کار تولید پنیر لیقوان باشند؛ چون اصلاً مردمی در آنجا زندگی نمیکنند که بخواهند پنیر بسازند! فقط گهگداری حیوانات مختلفی برای آب خوردن از چاههای تنگهی چاهکوه به آنجا میآیند و غیر از آنها هرچه هست، کوه است و سنگ و سکوت و وهم. کافی است پایتان را توی این تنگه بگذارید تا فکر کنید کسی شما را جادو کرده و وارد یک قالب پنیر لیقوان شدهاید. کوههای کاملاً سفید رنگی شما را شگفتزده میکنند؛ کوههایی که در اثر فرسایش آب و باد به شکلهای عجیب و غریب درآمدهاند و سوراخسوراخ شدهاند. این شگفتزدگی میتواند چند نتیجه برایتان رقم بزند؛ اگر ترسو باشید، احتمالاً فضای توهمزای تنگه شما را میگیرد و پا میگذارید به فرار. اگر ماجراجو باشید، کوه را میگیرید و بالا میروید که ببینید نوک این قلهی پنیری چه چیزی در انتظارتان است. اگر هم خیالپرداز باشید دفترتان را برمیدارید و یکعالمه داستان عجیبوغریب خلق میکنید. تا جایی که من میدانم شما نوجوانهای گروه سوماید؛ پس حواستان باشد موقع سفر به قشم دفترتان را با خود ببرید!
طلوع زیباى کویر
عکس و متن: علی مولوی
زمان مناسب سفر به کویر، ماههای سرد سال است که هوا گرم و سوزان نیست و جانوران خطرناک کویر هم در خواباند! ما هم اواخر بهمن به مرنجاب رفتیم. ساعت شش صبح با اتوبوس تور از زیر پل سیدخندان راه افتادیم، اما در مسیر مرنجاب با پلیس راه دربارهی مجوز تور مشکلاتی داشتیم و خیلی معطل شدیم؛ این شد که عملاً وقتی به کاروانسرا رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود و لذت روز اول کویر و عکاسی را از دست داده بودیم. با چند نفر از همراهان تصمیم گرفتیم برویم در دریاچهی نمک و دستکم کمی قدم بزنیم که تمام روزمان را هم از دست نداده باشیم. جمعی حدود 20 نفره بودیم و چند کیلومتر راه رفتیم. هوا تاریک شد. آتش روشن کردیم. دور آتش چرخیدیم، بازی کردیم و آواز خواندیم. ناگهان یکی از همراهان پرسید: «کسی میدونه باید از کدومور برگردیم؟!» و همه ماتمان برد! همهجا تاریک بود و اگر از نور آتش دور میشدیم، جلوی پایمان را هم نمیدیدیم. بله، ما رسماً گم شده بودیم! کمی ترسیدیم، ناگهان یادم آمد وقتی که از کاروانسرا خارج شدیم، سیارهی زهره سمت چپمان بود، پس الآن که میخواهیم برگردیم باید سمت راستمان باشد. در آسمان پرستاره و زیبای کویر، زهره را پیدا کردم و جهت را تشخیص دادم. دو سه چراغقوه بیشتر نداشتیم، پس چند گروه شدیم و دستمان را در دست هم قفل کردیم که نکند کسی توی چاله یا حفرهای بیفتد و نفهمیم. به این ترتیب با نور اندک چراغقوهها، پس از یک راهپیمایی نسبتاً طولانی و ترسناک به کاروانسرا رسیدیم.
بعد از شام تصمیم گرفتیم بخوابیم که صبح سرحال باشیم، اما من به چند دلیل اصلاً نتوانستم بخوابم. اول، هماتاقیهایم بودند که صدای خروپفشان قطع نمیشد! صدای یکیشان شبیه کارخانهی ذوبآهن بود و دیگری شبیه یک تریلی که دارد پارکدوبل میکند، اما مدام پشیمان میشود و از پارک بیرون میآید! حتی صدای خروپف اتاق بغلی را هم میشنیدم که یکیشان شبیه خرسی گرسنه بهنظر میرسید! از طرف دیگر، گروهی دیگر که آنطرف کاروانسرا مستقر بودند تا خود صبح گیتار زدند و آواز خواندند! و از طرف دیگر، سرمای هوا چنددرجه زیر صفر بود و من لباس گرم کافی نداشتم. نتیجه اینکه حتی یک ساعت هم نخوابیدم. اما از این بابت ناراحت نبودم، چون این بیخوابی باعث شد یکی از زیباترین منظرههای جهان را به چشم ببینم. نزدیک طلوع آفتاب، از کاروانسرا بیرون آمدم و روی زمین نشستم. تماشای طلوع آفتاب در سکوت بیانتهای کویر مرنجاب، منظرهای بینظیر بود که فقط من و یکی دو نفر دیگر دیدیم و بقیهی همراهان در خواب و خروپفشان غرق بودند! منظرهای بینظیر که تا نبینید، متوجه عظمتش نخواهید شد.