همیشه دریچهاى رو به آسمان باز است
عکس و متن: پگاه شفتی
سفر برای من، یعنی دیدار با گذشته! یعنی سوارشدن در ماشین زمان و سفرکردن به تاریخ!
همیشه به محض اینکه پایم به خاک مقصد رسیده، دربهدر موزهها و خانهموزهها بودهام! از خانهموزهی مشروطه در تبریز گرفته تا خانهی «گوته» در آلمان یا خانهی «کریستف کلمب» در ایتالیا و...
اما اینروزها که از ترس کرونا، در خانه محبوس هستیم، بیش از همیشه یاد سلول انفرادی «ادوارد دانته»، قهرمان رمان «کنت مونتکریستو» در قلعهی «ایف» میافتم. من این قلعه را از نزدیک دیدهام، همینطور سلول مخوف منتسب به ادوارد دانته را. «الکساندر دوما»، قهرمان رمانش را در این قلعه محبوس کرده بود و همین رمان خیالی و ماجرایی که در این قلعه میگذرد، باعث شده تا هرسال گردشگران بسیاری برای دیدن این زندان و سلول انفرادیاش به مارسی بیایند. هرچند در واقعیت دانتهای وجود ندارد...
اما این زندان عجیب ساحلی، یک واقعیت زشت تمام عیار است. واقعیتی که حالا تبدیل به یک موزهی زیبا شده و در دل یک طبیعت رؤیایی میزبان گردشگران است.
قلعهی ایف، 500 سال قبل برای حفاظت از بندر مارسی ساخته و بعدها تبدیل به زندان شد. زندانی که امروز در آن بلندای خوش آب و هوا آرام گرفته و جز بازدیدکنندگان سرخوش و شگفتزده میزبان دیگری ندارد.
سلول انفرادی دانته، یک دریچه رو به آسمان اقیانوس داشت و من از آن عکس گرفتم تا یادم باشد همیشه دریچهای رو به نور خواهد بود، رو به امید، رو به آسمان. حتی در یک سلول تاریک...
حتی اگر سههفته محبوس و قرنطینه باشیم و ترس و اضطراب اینروزهایی بهطعم کرونا، دنیایمان را تیره کرده باشد، اما هنوز دریچهی امید ما رو به زندگی و رو به آسمان باز است...
وحشت در جادهی چالوس!
عکس و متن: یاسمن رضائیان
نور چراغهای ماشینمان کمسو شده بود. جادههای بیرون شهری هم که چراغ ندارند. همهی تمرکزها روی جاده بود چون به سختی میتوانستیم راه را ببینیم. اما چند لحظهی بعد، چراغهای ماشین، مثل شمعی که در مقابل باد قرار میگیرد و کمکم خاموش میشود، بهکلی خاموش شدند و ما در تاریکی مطلق فرو رفتیم. حالا تصور کنید در جادهای که شبها هم دیگر خبری از ترافیک نیست ماشینها با چه سرعت بالایی حرکت میکنند. مشکل یکی نبود، دوتا بود! هم خودمان نمیتوانستیم با سرعت بالا حرکت کنیم و هم چون هیچچراغی نداشتیم دیده نمیشدیم و بنابراین در آن سرعت پایین هرلحظه ممکن بود ماشینی از پشت به ما بزند و شوت شویم!
خلاصه که توانستیم جایی امن در شانهی جاده کنار بزنیم و امدادخودرو را خبر کنیم. دو ساعتی طول کشید تا امدادخودرو آمد و باتری ماشین را عوض کرد. بعد خوش و خرم راه افتادیم. اما هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که تسمه پاره شد! چند لحظه بعد از پارهشدن تسمه، ماشین خود به خود ایستاد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که قبل از ایستادن، آن را به سمت حاشیهی جاده بکشانیم. مشکلات ماشین یک طرف، نبودن کمک یک طرف، سرمای هوا یک طرف و خطر نگهداشتن کنار جاده یک طرف. میبینید که بدبیاری ما چندین طرف داشت!
تصمیم گرفتیم شب را در جاده بمانیم تا صبح، وقتی هوا روشن شد، بتوانیم ماشین را رو به راه کنیم و راه بیفتیم. وقتی در ماشین چشمهایمان را بسته بودیم که مثلاً کمی بخوابیم نه به تاریکی ظلمانی جاده، نه به کوههای باهیبتی که در شب عجیب جلوه میکردند، نه به خواب آلودگی مفرط و نه به سرمای هوا، به هیچکدام فکر نمیکردم. فقط بهجای خطرناکی که ایستاده بودیم فکر میکردم. به اینکه هرلحظه ممکن است یک ماشین سنگین با سرعت بیاید و به ما بزند و نصف ماشین را با خودش ببرد!
راستش حالا که دارم این یادداشت را مینویسم از تصور چنین صحنهای خندهام میگیرد. اما آن شب هیچچیز خندهدار نبود. برعکس، خیلی هم دلهرهآور بود. همان شبی که فکر میکردم به صبح نمیرسد و وقتی سپیده را دیدم احساس کردم از نسل نجاتیافتگانیم!
هنوز صدایى مرا به سوى تو مىخواند!
عکس و متن: سیدسروش طباطباییپور
در طول مسیر، علاوه بر کوه و سرسبزی و هوای پاک، اما هیمههایی بلندبالا، توجه مرا به خودش جلب کرد. چوبهای خشکی که روی سر و کلهی هم، کنار جاده، گلهبهگله، چیده شده بودند و گاهی دو برابر قد آدمیزاد، قد داشتند. انگار هرچه به عصر نزدیکتر میشدیم قرار بود اتفاقی حیرتانگیز، ما را غافلگیر کند. حوالی روستای نِگِل، در مسجدی به همین نام اتراق کردیم تا هم از قرآن تاریخی داخل آن مسجد بازدید کنیم و هم کمی خستگی راه از تن به در کنیم. قرآن داخل مسجد، به خط زیبای کوفی نوشته شده و بیشاز هزارسال قدمت داشت. وقتی از مسجد خارج شدیم، آن اتفاق هیجانانگیز رخ داد. هیمهها، آتش گرفته بودند و عصر آخرین روز زمستان را، پر نور و گرم کرده بودند. مردان روستا هم، دور بلندترین هیمهای که تا آن روز، به چشم خودم دیدم، جمع شدهبودند، دست در دست هم کرده بودند و پابهپای مردی که جلوی دسته بود، هماهنگ حرکت میکردند و آواز میخواندند. زنان و کودکان هم دست میزدند و لبخند!
دیگر بیخیال مریوان و هتل شدیم. تا حدود 12 شب، هر 10دقیقه یکبار، نیشترمزی میزدیم و خودمان را به جمع مردمان کرد میرساندیم و ما هم دست در دستشان، شاد بودیم و آواز میخواندیم
زیبایی شهر مریوان، استواری کوههایش، سرسبزی دامنههایش، طراوت زریوارش، همه و همه برای من خاطرهانگیز بود، اما شادی مردمان کرد، هنوز که هنوزه مرا به سوی خود میخواند!