
سفر مجازی به جزیره

فریبا خانی:
امسال از سفر خبری نیست. به خاطر ویروس «کرونا» نباید سفر کنیم. اما خاطرات سفر که هست. هیچ میدانید خواندن سفرنامه، دیدن عکسهای سفر، نوعی سفر مجازی است. پس با بهخاطرآوردن سفرها، به یک سفر مجازی میرویم.
یادش بهخیر؛ نوروز سال پیش، میخواستیم با ماشین به جزیرهی کیش برویم. راهی طولانی را در پیش داشتیم. مسیر راه این بود. تهران، کاشان، اصفهان، شیراز، عسلویه، بندرآفتاب و بعد باید سوار شناورها میشدیم و به جزیره میرسیدیم. از سیل خبرمان نبود. از ماندگاری و معطلی در بندرآفتاب خبرمان نبود. بندر عسلویه، عجیبترین جای دنیا است. سرزمینی کنار دریا. زیبا و باشکوه و اسرار آمیز. اما میگویند آلودهترین نقطهی صنعتی زمین هم هست. آلودگی ناشی از تأسیسات صنعتی به بهرهبرداری رسیده که از نظر میزان آلایندگی شرایط خوبی ندارد. آلایندگی در این منطقه، در سه بُعد هوا، آب و خاک است که سبب تخریب گستردهی محیطزیست و پوشش گیاهی و جانوری شده. شاید پدران بعضی از شما در عسلویه کار میکنند. آن روز هوا معتدل و بارانی بود. البته باید اینجا را در تابستان گرم دید. عسلویه سرزمین کار و تنهایی است. منظرهی مشعلهای روشن گازی و بوی گاز که همهجا پیچیده...
ما به خلیج فارس رسیده بودیم. آب مات دریا و شنهای سفید، کشتیهای بزرگ در دوردستها. چرا به این نقطه که میرسم به هوای دم کرده و مرطوب با کشتیهایش، گریهام میگیرد. اینجا کجاست خدایا! این خلیج فارس چهقدر حادثه دیده چه قدر داستان دارد!؟
مقصد ما بندرآفتاب بود. میخواستیم با شناورها خود را به کیش برسانیم. قصدمان این بود که چهار روز آنجا باشیم و برگردیم. ١١ صبح، بندرآفتاب بودیم و پذیرش شدیم. گفتند گویا دریا آرام نیست به قول جنوبیها، دریا خواهر نبود... باید تا آرامشدن دریا صبر میکردیم. شناوری در کار نبود. ماشینهایی که از روزهای قبل پذیرش شده بودند، هم مانده بودند. ما نیز باید میماندیم تا دریا خواهری کند. یک شبانه روز در این بندر ماندیم. در نزدیکیهای بندر آفتاب، هیچ شهر و روستایی نبود. تنها غرفهای کوچک، ماهیتُن، چیپس و آب میفروخت. شایعهها فروان بودند یکی میگفت: «ظرفیت کیش پر شده... کسی را راه نمیدهند!» یکی میگفت: «تا ٤٨ساعت دیگر دریا آرام نخواهد
بود.»
ما هرچه خوراکی در ماشین داشتیم؛ خوردیم. شب را هم در ماشین صبح کردیم. کمر و دست و گردن برایما نماند. صبح، بلندگوها گفتند به صف شوید. بالأخره سوار شناورها شدیم. هر شناور، ۴۵ خودرو را نزدیک به هم سوار میکرد. حالا می فهمم چرا این شناورها در هوای توفانی نباید به دریا بزنند. چون این خودروهای فشرده به هم کوبیده میشوند. سرعت هرشناور پنج نات (گره دریایی) است که البته اگر هوا مساعد باشد این شناورها تا هفت نات هم حرکت میکنند.
یک ساعت و نیم بعد به جزیرهی کیش رسیدیم؛ جزیرهای زیبا با خیابانهای منظم و فروشگاههای بزرگ... و سختی شب گذشته از یادمان رفت!
هوای آشنا، لحظههای آشنا
عکس و متن: شیوا حریری

من عادت داشتم، از همان روزهای نوجوانیام، که هنوز اینجا زندگی میکردم، در کوچه پسکوچههایش راه بروم و تماشایش کنم.
هنوز هم همین کار را میکنم. هربار که به خانه برمیگردم، راه میافتم توی شهر، میروم به محلههای قدیمی و آرزو میکنم هنوز جاهایی مانده باشد تا خاطرههایم را دوباره ببینم. باز هم سقفهای سفالی را پیدا کنم که رویشان خزه بسته و یادم بیاید وقتی بچه بودم سقف همهی خانهها همینطوری بود. و باور کنید که من خیلی هم پیر نشدهام!
اما هنوز میشود در شهر به دنبال منظرههای نابی گشت که از دست آپارتمانسازها و مرکز خریدسازها و خیابان پهنکنها در امان ماندهاند. فقط باید زود بجنبم و تندتند نگاه کنم و عکس بگیرم، شاید در دیدار آینده جایشان خالی باشد. هنوز ممکن است روی دیوارها و بالای سقفها و لابهلای موزائیکها و کنج دیوار و... گیاهان بیاجازه را ببینم، که دلشان خواسته اینجا سبز شوند و قد بکشند. یا شاید با دری چوبی، پنجرهی ارسی، خانهای قدیمی ملاقات کنم که روزی روزگاری درش باز بود و من مهمانش بودم.
هوا هنوز همان هواست؛ اگر آفتابی باشد، آسمان آبیِ آبی است با تکههای سفید ابر. اما روزهای آخر اسفندِ بچگیهایم بیشتر بارانی بود، باران ریزِ سمجِ بیوقفه. هنوز هوای آشنایش را میشناسم و هنوز میتوانم توی شهرم بگردم به دنبال نشانههای آشنا، لابهلای اسمهای محلهها؛ نقیبکلا و اجابُن و سنگپُل، پیرعلم و پُلِ پیش و رودگرمحله، روزها و لحظهها و خاطرهها را پیدا کنم. هنوز میتوانم سر از بازار در بیاورم؛ مسجد جامع یا پنجشنبهبازار و بچرخم در میان دستههای سبزی و کره و تخممرغ محلی و بطریهای آبنارنج و فصل به فصل زنبیلهای پرتقال و سبدهای انار ترش و تشتهای بهارنارنج و دستههای سنبل محلی... همهی چیزهایی که یادم میآورد این شهر، هنوز و همیشه شهر من است.