یازده عتیقه، یازده جانان
ابراهیم افشار
اندازه یک تیم فوتبال مرده داریم امسال؛ یازده عتیقه، یازده جانان. قشنگ میتوانند تیم منتخب بهشت زهرا را تشکیل دهند. حیف که فقط سهتایشان ستاره فوتبال بودند ( اکبر افتخاری، ابراهیم آشتیانی، جاوید جهانگیری) چهارتایشان اهل کشتی بودند (عباس زندی، عطا بهمنش، ابوالفضل انوری، ناصر گیوه چی) دوتایشان هالتریست ( منوچهر برومند و محمدعلی فلاحتی نژاد) دوتاشان بسکت (حسین شاه حسینی و حسین صعودی پور.) قشنگ تعداد مدالهای این یازده نفر ساکن در قبرستانها از 500گردن آویز میگذرد. کلی مدال المپیکی، جهانی، آسیایی و کشوری. آنها در مجموع بیش از 500سال در ورزش ایران درخشیده یا خدمتگزاری کرده اند. یکیشان مردسال فوتبال ایران شده. یکیشان پهلوان باشی ایران. یکی قناری بی جانشین این خاک و دیگری نخستین رئیس ورزش بعد از انقلاب. یکیشان بهترین «کات زن» تاریخ فوتبال و دیگری نخستین مرد 500کیلویی آسیا. امسال برای آنها سالی بدون نون خامهای بود. سالی بدون گل آفتابگردون، قرنفل ، اسمارتیز و سوکسه.
عطا بهمنش (24 فرودین1302 کرمانشاه و 11تیر 96)
پاواروتی ایران زمین را چه مغمومانه به خاک سپردیم. اگر پاواروتی، اُپرا را به خانه مردم عالم برد بهمنش فوتبال را به خانهها برد . از سال1327 که پایش به استودیوی میدان ارگ باز شد ، رادیو تبدیل به بزرگترین رسانه شفاهی در عرصه ورزش شد . مردی با بیش از نیمقرن سابقه گزارش شفاهی و مکتوب، با صدایی از مخمل و قلمی از حریر ابریشم. جرقه اصلی زندگی ورزشی او اما از 1324 زده شد که در مسابقه دوی 5400 متر نشریه «مرد امروز» در جاده آبکرج در میان 85دونده با حدنصاب 19دقیقه قهرمان شد و یک گلدان نقره بزرگ 84عیار جایزه گرفت. اما روزگار گزارشگری عطاخان در رادیو از آنجا کلید خورد که یک روز صبح که از خواب برخاست و طبق معمول رادیو را باز کرد تا اخبار گوش دهد اما هنگام پخش خبر ورزشی از ادبیات شلخته ورزشی رادیو حرصاش گرفت. گوینده رادیو رکوردها را چنان مغالطه میکرد که ثانیه را دقیقه و کیلوگرم را کیلومتر! اعلام میکرد - چنان خونش به جوش آمد که تاب از دست داد و نشست یک نامه مودبانه نوشت به مسئول وقت رادیو که این چه وضعاش است؟ مسئولان رادیو برایش پیغام پسغام دادند که گرتو بهتر میزنی، بستان بزن! و او یک ضبط صوت «جلوسوی» ایتالیایی خرید به قیمت 250تومان و برای خرید قسطی آن، زار و زندگیاش را گرو گذاشت. یک روز به صرافت افتاد همین ضبط را بگذارد تو لباسش و ببرد ورزشگاه، ببیند میتواند گزارش یک بازی فوتبال را ضبط کند؟ او بعد از بازگشت از ورزشگاه، ضبط صوت به آن گندگی را کول کرد و رفقایش کلی تیکه بارش کردند که «جعبه مارگیری آوردی پسر؟» بهمنش یک روز به تهیه گزارش زنده بازی ایران- هند برای پخش از رادیو ایران رفت و از کنار چمن امجدیه چنان گزارش استخوانداری ارائه کرد که در ساختمان ارگ همگان ایواللهاش گفتند. ایواللهای که بعد از هر گزارش او در 5دوره از بازیهای المپیک(1960 تا 1976) تکرار شد. اما درد این بود که او را در سالهای پایانی دهه50 و پس از 20سال گزارشگری بی وقفه، در حالیکه به اوج تجربه و شکفتگی رسیده بود از خانه اش در رادیو گریزاندند. این هجران عظیم اما او را نکشت بلکه آبدیدهترش کرد. پشت دخل یک قنادی نشست تا خرج 7اولادش را دربیاورد. 17سال تبعید آن صدای تمام مخمل به خانه ، مرد صدامخملی را دلگیر کرد اما بی مصرف نکرد. تا اینکه سال1374 با گزارش رقابتهای کشتی امیدهای جهان در تهران از مدیوم رادیو، دوباره به خانههای مردم بازگشت ،حالا دیگر 72سالش شده بود و دیگر هیچ چینی بندزنی نمیتوانست میزان دل شکستگیاش را جلا دهد. پس بیجلا رفت قبرستان و نامش را در دلهای ما به ودیعه گذاشت.
عباس زندی ( 1310 - 8 آبان 96)
آن یَل چهارشانه که تراشیدگی جسمانیاش هنگام قدم زدن در خیابان استامبول طهران، مردم عامی را به یاد شمایل زیبای اسطورههای یونانی میانداخت و آن یال و کوپالی که روزگاری روی تشکهای پر از کاه، خوف بر دل یکه بزنهای روس، استامبول، بلغار و جاپون میانداخت، امسال ما را تنها گذاشت. بدن فولادین 14سالگیاش در باشگاه ببر تهران چشمها را خیره کرده بود، در 17سالگی ناگهان ستاره اقبالش بلند شد و در معیت کاروان ایران به اولین المپیک (1948 لندن) رفت. در 18سالگی در مسابقات کشتی پهلوونی پایتخت روی چمنهای امجدیه - در حالیکه تماشاگران عین مور و ملخ دورتادور باغ های امجدالدوله را گرفته بودند- تمامی سلحشوران قلچماق گوش شکسته را یکییکی انداخت و بازوبند پهلوانی عقیق را که الحق زیبنده بازوانش بود به خاطر قهرمانی در 3سال متوالی (1332 تا 1334) به اسم خود بنچاق کرد و حق سفره 300تومانی پهلوونی پایتخت کلی خوشخوشانش شد. زندی وقتی طلای مسابقات جهانی توکیو 1954 را به گردن آویخت، سنگلج و کوچه فخار گلبارون شده بود. مردی که وقتی در دهه30 روی تشک دارالفنون برای تمرین لخت میشد، جماعتی حیران عضلات درهم پیچیدهاش می شد. مثل 17اسفند1334 که در سیرک مسکو وقتی به رویارویی حریف روس رفته بود خیل تماشاگران با خود میگفتند که خدایا این یک مجسمه سنگی تراشیده به دست سنگتراشان یونان باستان است یا آدمیزاد؟ همزیستی عباس و غلامرضا تختی فقط در پولاد، توکیو، دارالفنون و امجدیه نبود. آن دو چه بسیار روزها که به دستور آقابلور همدیگر را کول میکردند تا پلهنوردی کنند و عضلات گردنشان تقویت شود. حالا که امسال عباس رفته است پیش آقاتختی، باید درباره سیلی عباس در گوش علی آقاباشی، حسابهاشان را تصفیه کنند.
ناصر گیوهچی ( تولد 1311 - مرگ 25 اریبهشت 96)
زندگیاش در یک گلابی شیرین و آبدار خلاصه شد که وقتی روی سکوی دوم المپیک 1952 ایستاد محمود نامجو ، گلابی بزرگی به او هدیه داد که آب از لب و لوچهاش سرازیر کرد و مزهاش یک عمر زیر دندانهایش ماند. شاید طعم مدال المپیک در پیرانهسری چیز مضحک و ناپدیداری باشد اما مزه این گلابی تا روز مرگ دست از سر او برنمیداشت. ناصر گیوهچی آن روز در فینال هلسینکی طلا روی شاخاش بود اما بایرام شیت از دستش قاپید؛ طلا را به لطف لابیگریهای وهبی امره (رئیس فدراسیون ترکیه و معاون فیلا) از دست ناصر قاپید وگرنه روی تشک از دستش ذله شده بود. ناصر خان گیوهچی کشتی را 80سال پیش از روی عکسهای کتاب «رموز و فنون» کیومرث ابوالملوکی آموخته بود . در کلاس هشتم وقتی از بازی روی خاک و خل با همبازیهایش در باغ فردوس مولوی دست برداشت به باشگاه نیرو و راستی رفت. آن روزها 14سالش بود و دور از چشمهای پدرش آشیخ ابوطالب -که موافق کشتی گرفتن او نبود - پابند نیرو و راستی شد و آنجا برای اولینبار فردین و بلور را دید. سرسختی گیوه تا آن حد بود که گردن آویز بازیهای آسیایی1958 توکیو را با دست شکسته! کسب کرد چراکه در روزهای آماده سازی پیش از اعزام با غولتشنی سنگین وزن چون داش غلام تمرین کرده بود و دستش پیچ خورده بود. پزشکان رسمی بازیها، چندباری عذرش را خواستند که به جوانیات رحم کن اما او حاضر نبود مدال آسیایی را به این آسانیها از دست دهد. او 10سال تمام نیز به عنوان سرمربی، تیمملی فرنگی ایران را در مسابقات مهم جهانی و المپیک کوچ کرد و چشمش آنچنان عیار کشتی بود که وقتی سوختهسرایی را یک روز در لباس سربازی در کرمان دید، گفت؛ میتواند از او یک قهرمان بینالمللی بسازد و ساخت. با رفتن گیوه حالا در سال96 تمام گلابیها تلخ بود.
حسین شاهحسینی( اسفند 1306 سرچشمه تهران- 3 دی 96)
خاطراتش از صدتا رمان دل انگیزتر و ماندگارتر است. مردی که در روز دفن تختی، در صندلی جلوی آمبولانس نشسته بود و راه ابنبابویه را نشانش میداد، امسال بدون تختی به قبرستان کوچید. آشنایی او با تختی از باشگاه بوستان شروع شده بود. آنها بعدترها در چلوکبابی ملی سر چهارراه سرچشمه قرار و مدار میگذاشتند. ازقضا شاهحسینی خبرمرگ تختی را نیز در همین چلوکبابی شنید و خودش را هولهولکی رساند تا پزشک قانونی و دید که در سالن تشریح، باز است و چشمهای بچهها، دریای عمان است. دید که پارچه سفیدی رو جنازه تختی کشیدهاند. دید که کریمآبادی دنبال قبر و قبرستان مناسب برای دفن تختی میگردد. دستخط جواز دفن تختی را خود شاهحسینی از محمودآقا برادر شمشیری گرفت که ببرند او را در آرامگاه خانوادگی شمشیریها دفن کنند. شاهحسینی دستدردست آقاجبار، نسلی غیرقابل تکرار را در باشگاه بوستان پرورش دادند که باشرافت و تسلیم ناپذیر بودند. هرکس در باشگاه آنها عضو میشد باید تحصیلات و آرمان را از نان شب واجبتر میدید. این همان نسل تاریخی بود که ابتدا قبل از هر تمرینی، وظیفه داشت حیاط باشگاه را - از پنبهریزهای کارخانه پتوبافی کنار باشگاه -آب و جارو کند تا بتوانند نسبت به باشگاهشان احساس مالکیت داشته باشند . داستان محرومیت شاهحسینی درورزش هم از همین بوستان کلید خورد که آن روزها دفترش روبهروی امجدیه بود و در یک جشن چهارم آبان که قرار بود در امجدیه رژه بروند به سیم آخر زدند و با شعبون خان درگیر شدند که «مرد حسابی چرا آبروی ورزش باستانی را میبری؟ چرا زنهای هنرپیشه خارجی را میکشانی تو زورخانهات ؟ مگر زورخانه جای عروسک بازی است؟» آن روز وقتی نوبت رژه باشگاه بوستان رسید، همه بچهها ناگهان غیبشان زد و 3روز بعد عریضهای رسید به در خانه شاهحسینی در کوچه میرزامحمود وزیر که ورودش به تمامی میادین ورزشی ممنوع میگردد. چنین شد که باشگاه بوستان ورزش برای همیشه ممنوعالفعالیت و شاهحسینی تا ابد محروم شد. او ورزشهای بسکت و والیبال و رگبی را رها کرد و رفت توی دل سیاست و کشاورزی. کلی هم حبس کشید تا اینکه انقلاب از راه رسید. وقتی در روز مراسم استقبال از امام به زیر دست و پا افتاده و زخمی شده بود حکمی از دولت موقت گرفت که ورزش مملکت را اداره کند. آن روزها تمام انرژیاش را گذاشته بود که قهرمانانی را که بر اثر سوءتفاهم دستگیر میشدند، نجات دهد و چرخهای ممنوعه ورزش را به راه اندازد. کاش در آرامگاه ابنبابویه کنار مزار تختی برای او هم جا بود. آنها نیاز داشتند باهم کلی درددل کنند.
ابراهیم آشتیانی( تولد 1325 - مرگ 2 آبان 96)
مدرنترین دفاع کناری تاریخ فوتبال ایران با آن فرارهای ویرانگر از جناح راست پرسپولیس و تیمملی، الحق که شنل لاجورد «مرد سال فوتبال ایران»(1349) بر تناش نشسته بود. انگار برای همیشه روی کاپوت یک پیکان آلبالویی مدل49 نشسته بود که ایرانناسیونال، آن را به عنوان جایزه بهترین فوتبالیست سال بخشیده بود و ابراهیم برای 25هزار مردم گلایل بهدستی که به افتخار او در امجدیه گرد آمده بودند دست تکان میداد. مردم همیشه برای او دست تکان میدادند ؛ یک روز با بازوبند کاپیتانی سرخهای پایتخت که جامقهرمانی تخت جمشید را روی دست بلند کرده بود و برای مردمش بوسه میفرستاد (1354) و روز دیگر با پیراهن سبز فسفری شماره2 در حالی که با پیراهن تیمملی، قهرمان آسیا شده و روی دوش مردمش نشسته بود (1351) یک روز انگلیسیها دنبالش بودند؛«باشگاه استوکسیتی انگلیس ششصدهزارتومان برای ابراهیم آشتیانی دست به جیب می شود» ( دنیای ورزش 22 اردیبهشت 1352) اما بعد از مذاکره با سرمربی تیم استوکسیتی میگفت:« من پیراهن تیمملی را با این پولها عوض نمیکنم.». زیرنظر رایکوف بود که امجدیه نشینها با یک بکراست کلاسیک آشنا شدند که کورسهای 30متری یک نفس با حریف میگذاشت و با نفوذهای لب خط و سانترهای خطکشی شده، دفاع تیم مقابل را ذله میکرد. چه زسکا مسکو باشد چه استوکسیتی. چه تاج 6تا خورده از قرمزها . مردی که مربی انگلیسیاش آلن راجرز از او بهعنوان بهترین دفاع آسیا و « تنها بازیکن آسیایی که لیاقت مقایسه با بهترین بک راستهای اروپا را دارد »، یاد میکرد. آیا در بهشت شما هم از اُورلب سراغی هست؟
اکبر افتخاری (تولد 1322 - مرگ 18 آبان 1396)
آن اواخر که به پارکینسون مبتلا شده بود، تیکه میانداخت که «پسر! من اگر یه عمر از بیپولی نالیدم، الحمدالله تو این آخریها به مرض پولدارها دچار شدم! » آخرینبار که آنجا توی کوچه طباطبایی خیابان سمّیه دم درشان، یک سیگارکی باهم آتش زدیم- جلوی همان خانهای که یک خیّر تهرانی در اختیارش گذاشته بود - از گلاش به اسرائیل (رژیم صهیونیستی) گفت. از گلهایی که در بازیهای رسمی امجدیه مستقیم از کرنر توی دروازه حریف کاشته بود و چشم تماشاگر را چهارتا کرده بود. از روزهایی که عمرش پشت فرمون تاکسی گذشته بود و خیلی وقتها سرش را دزدیده بود که کسی نفهمد او ستاره ازلی تیمملی است. از زمانی گفت که برای بازی در آرسنال انگلیس، عازم لندن بود واگر از طیاره نمیآوردندش پایین، به این دربه دری نمیافتاد . از 18 تا 25سالگی گفت که در دارایی بازی کرد و هرگاه بازی تاج و دارایی در امجدیه برگزار میشد تماشاگران ضدتاجی داد میزدند «اکبر افتخاری ی ی ی، تاج رو ببند به گاری!» و اکبر خونش به جوش آمد. مثل خون به جوش آمدنش هنگام پیاده شدن از طیاره لندن، مثل خون به جوش آمدنش بعد از انحلال دارایی عزیزش که طعم قهرمانی در جام ملتهای آسیا (1968) را کوفتاش کرد . مثل خون به جوش آمدنش در روزهایی که پیراهن تاج را پوشید و ستاره آبیها شد و هنگامی که آبش با رایکوف به یک جوی نرفت و سر از عقاب و پرسپولیس درآورد. از اولین دعوتش به تیم «کلنی خوزستان» گفت. اولین سفر برون شهریاش با قطار به تهران بود که مادرش با گریه، بقچه او را از کتلت دستسازاش پر کرد و با نم اشکی اکبرش را به خدا سپرد. بعد از قهرمانی در جام ملتهای آسیا( ۱۹۶۸) بود که یکی از رفقای اکبر که تو هواپیمایی کی ال ام کار میکرد، یقهاش را گرفت و بهش گفت پسر! تو به عنوان بهترین بازیکن جام انتخاب شدهای و باس بری تو تیم منتخب آسیا بازی کنی. اکبر به تتهپته افتاد. بازی منتخب آسیا با تیم آرسنال انگلیس 4-2 به سود لندنیها تموم شد اما یکی از 2گل قاره آسیا را اکبر زد. بعد از همان بازی بود که وقتی مربیان آرسنال به چشم خریدار نگاهش کرده و دعوتش کردند لندن، اکبر را از طیاره تهران- لندن کشیدند پایین. چه پایینی. دیگر تا ابد در همان پایینمایینها ماند و بالا نرفت.
حسین صعودیپور( تولد 1301- مرگ 22 شهریور 96 )
من هر روز از جلوی حموم رکس میگذرم اما رویم نمیشود بپرسم شما لیف و قطیفه 70سال پیش دکتر صعودیپور را هنوز نگه داشتهاید؟دکترجان ساعت 4صبح هر روز به تنهایی میرفت سمت امجدیه و در زمین آسفالت بسکتبال این ورزشگاه، پرتاب شوت و ریباند میکرد. ساعت پنج و نیم صبح میرفت حموم رکس روبهروی امجدیه. آخرینبار که در خانهاش به دیدارش رفتم در نهایت بیغمی گفت:« هنوز لیف و صابونم اونجاست پسر! »ستاره نسل اول بسکتبال ایران به عنوان یک دانشجوی پزشکی در حال فتح سبدهای المپیک لندن1948 بود که در حین بازی با فرانسه، مرد شیکپوش متعصبی را روی سکوهای تماشاگران عادی دید که داد می زد:« توپ را بدهید به قصاب» برگشت نگاه کرد ببیند این دیگر کیست که امیدش را به او دوخته است، یکهو فهمید که شاه ایران است. شاهی که مهمان غیر رسمی بازیهای المپیک لندن1948 بود. ما اگرچه بازی با فرانسه را ۶۲ به ۳۰ باختیم اما او از نگاه مفسرها به عنوان بهترین بازیکن ایران انتخاب شد. اما این تنها خاطره لذیذ او از لندن نبود. در بازی با کوبا یک ریشوی چهارشانه غولتشن را دید که ران پاهایش عینهو تنه درخت گردو بود و بعدها به عنوان رهبر ملت کوبا تاریخ آمریکای لاتین را نوشت (فیدل کاسترو ) نسلی که برای آمادهسازی خود، هر روز مسیر دانشکده افسری تا راهآهن را میدوید. تازه، در اصطبل کناری اردوشان هم هرکدام از بازیکنان 2تا خروسلاری داشتند که برای چابکیشان باید هر روز 2وعده با آنها تمرین میکردند و به سر و کله هم می پریدند. آنها تمام تمرینات آمادهسازی تیمی را، در زمین خاکی پر از ریگ بیابون برگزار میکردند که در زمان اشغال ایران توسط متفقین، در راهآهن تهران درست شده بود و اسمش« اتبلی» بود. اتبلی فکر میکردم نام گلی ست اما نبود.
ابولفضل انوری( تولد: 1316-مرگ 25 بهمن 96)
مرد 195سانتیمتری و همیشه برنزی. خدا برای او طلا و نقره خلق نکرده بود. دارنده 3برنز. 2برنز قهرمانی جهان( 1966 و 1969) یک برنز بازیهای آسیایی(1970) ابوالفضل از حضور در 2المپیک 68 و 72 طرفهای نبست و حذف شد. پرچمدار1968 مکزیکو سیتی اما چنان پرتحمل در مقابل شوخیهای اعضای کاروان بود که آدم از دست آن هیکل، جوش میآورد. ممد نصیری را خدا بگویم چکار نکند. یکبار وقتی انوری در میان 3نفر، سوم شده بود در آسانسور گیرش آورده و گفته بود:« بیا بغلم استراحت کن، خیلی سخت بود سوم شدن.» اما او که 6دوره قهرمان ارتشهای جهان شده بود، همهاش همین که قهرمانیاش با آقاتختی هم دوران شده بود به خود میبالید.
منوچهر برومند (تولد 1313 - مرگ 30 آذر 1396)
نخستین 500کیلویی آسیا بسیار محترم بود و در تنها انتخابات دمکراتیک فدراسیون وزنهبرداری بعد از انقلاب، با آرای قاطع کارشناسان و قهرمانان رشتهاش، رئیس فدرس هالتر شد و در آن سالهای سخت و بی امکانات، با غیرت تمام، نسلی پرورانده که سرشان به تنشان میارزید. مردی بهشدت فروتن که با دستخالی ،تیمملی ایران را قهرمان آسیا کرده بود، جامی چون تورنمنت بینالمللی نامجو را برگزار کرده بود و صدالبته چراغهای هالتر را در زمان جنگ با قناعت تمام روشن نگه داشته بود. آقا برومند روزگاری قویترین مرد آسیا بود و از مرز 500کیلو گذشته و وارد تالار پونصدتاییهای جهان شده بود. روزگاری با آقا تختی جیکتوجیک بود و برای زلزلهزدگان بوئینزهرا پول جمع کرده بود. لذت 4دوره حضور در المپیک (2تا به عنوان هالتریست و 2تا به عنوان مربی تیمملی) کمتر از لذت رفاقت با آقاتختی بود. یکبار کودکانه تعریف کرد که در توکیو، وقتی دیده که مربیان کشتی، تختی را تحریم کردهاند و کنار تشک به کوچ کردنش دست نمیزنند، با عبدالله موحد پریدهاند وسط و آقا تختی را تر و خشک کردهاند. این خود، بزرگترین افتخارش بود. حتی رنگینتر از افتخار مسابقات جهانی۱۹۶۶ برلین که او در قامت نخستین آسیایی ظاهر شد که از مرز ۵۰۰کیلوگرم (مجموع 3حرکت سابق) گذشت. حتی لذیذتر از قهرمانی در بازیهای آسیایی بانکوک1966 . حتی لذتبخشتر از روزی که برومند در لباس مربی، تیمملی هالتر ایران را با 5طلا و 3برنز قهرمان آسیا کرد. بچه بابلسر ، از کلاس سوم دبیرستان دوهوایی شد و برای ادامه تحصیل آمد تهران. اولبار در همین تهران بود که وقتی عکس هالتریستهای افسانهای چون سلماسی، نامجو، رئیسی و مهینی را - با آن بدنهای یونانیِ ساخته و پرداخته وپیچ در پیچ - روی جلد مجله نیرو و راستی دید، همانجا یک دل نه صددل عاشق هالتر شد. ابتدا در باشگاه فردوسی ثبت نام کرد. سال36 که قهرمان وزن نیمهسنگین ایران شد پایش به اردوی تیمملی نیز باز شد. درمسابقات جهانی1966 برلین بود که از مرز 500 کیلو گذشت و وارد باشگاه نیمتُنیها شد. نیمتنی محجوب ما در این سالها با درد آلزایمر مواجه بود. و آلزایمر حیا نداشت. آلزایمر از پولاد سرد هم بی حیاتر بود.
جاوید جهانگیری (تولد1327 - مرگ 4 آذر 96)
ستاره سبیلوی ملوان دهه50 در خط هافبک مرد شماره ۹ که از ممتازترین هافبکهای موتورخانه ملوان انزلی در جام تختجمشید بود و به سبیلهای دسته دوچرخهایاش معروف بود. چپ پای محجوب لاهیجانی وقتی پا به عرصه گذاشت که بهمن صالحنیا در روز خداحافظیاش بازوبند کاپیتانی ملوان را به بازوی او بست و اعتبارش را دوچندان کرد. بعدها که به سپیدرود پیوست در رشت چنان محبوب شده بود که تماشاگران در روز بازیهای سپیدرود از بلیط فروش می پرسیدند: «جاوید جهانگری بازی کونه؟ اگه بازی کونه امان بلیط بهینیما!(اگر جاوید بازی میکند، بلیت بخریم) و یارو می گفت« تیجانم مگه من مربیام ؟ارنج تو قوطییه!» در روزهایی که در ملوان میدرخشید یکبار در اردوی تیمملی علی پروین به او پیشنهاد داد که به پرسپولیس برود ولی او پیراهن ملوان را به این چیزها نمیفروخت . اگر رفته بود دیگر پشیمانی اواخر عمرش هم با او نبود. در آن روزهای پیری و از کار افتادگی که دیگر کسی آن سبیلهای خاکستری را به یاد نمیآورد، آقاجاوید بعد از سکته سال77 اش در زمین فوتبال با عزرائیل شوخی میکرد که « اوستاکریم تورو به خدا کمتر این عزرائیل را بفرست سراغ من، آخه من چقدر او را دریبل بزنم و جا خالی بدم؟ این بار دیگر خرخرهام را میگیردها!» و بعد التماس میکرد خدا را که «خدایا اگر بنده تو هستیم که هستیم یک شب ما را بخوابان و فردا ۲۵ساله به دنیا برگردان. یک قرارداد یکساله با سرخابیها ببندم و دوباره بعد از یک سال برگردم به همین سن و سال. حداقلش که ۷۰۰میلیون کاسب میشوم.» او در روزهایی بازی کرده بود که فوتبال یک عشق صرف بود و مردم در ورزشگاههای انزلی و رشت تا دم خط روی پیست دو و میدانی مینشستند. یکبار در همان داربیهای پر از قشقرق سپیدرود و ملوان یک هوادار ملوان به سمتش گوجه پرتاب کرده بود، او گوجه را همچون سیبی گاز زده و برگشته بود به پرتابکنندهاش تعظیم کرده بود. آیا به عزرائیل هم تعظیم کرده بود؟
محمدعلی فلاحتینژاد ( تولد 1355- مرگ 23 مرداد 96)
دارنده طلایجهانی ونکوور2003 و برنز بازیهای آسیایی پوسان2002 و نقره قهرمانی آسیا در چین2003. بیماری سخت نارسایی کلیوی اما به قهرمان رخصت نداد یک دل سیر زندگی کند. در 41 سالگی رفت.