میخندم، پس هستم
عذرا فراهانی- روزنامهنگار
از وقتی درگیر کرونا شدهایم حس و حال کشور را شکل غریبی مجسم میکنم که بیشتر به جهان رمان «کوری» ژوزه ساراماگو شبیه است، با این تفاوت که آدمهای آن قصه کورند؛ نوعی کوری سفید. آدمهای واقعی کشور من با وجود بینایی درک درستی از بحران ندارند. انگار قصه شروع شده باشد؛ از همان ابتدا مرگ سایه گسترده و اجتماع سردرگم به همهمه افتادهاند و توی هم از وحشت میلولند. صدای جیغ و صدای ناله داغداران توی گوشم زنگ میزند. هیچکس نمیخواهد از میان این همهمه سردربیاورد و سکان این کشتی مانده در موج را هدایت کند. هر کسی راه خودش را میرود. قهرمانها و پیشاهنگان درمان هستند که دوشادوش مرگ گام برمیدارند؛ خندان و رقصان. چه زیباست نجابت نهفته در جسارتشان... اینها پزشکان و پرستارانیاند که دربرابر تندر ایستادهاند تا خانه را روشن نگاه دارند اما کسی گوشش به فریادهای از سر دلسوزیشان بدهکار نیست. همه در هم میلولند و از ازدحام وحشت کشته است که کشته میشود زیر دست و پا... عنان چیزی این میان از دست رفته، عنان توجه، اعتماد، یا آرامش... چنان است این شلوغی و شورش که بیم آن دارم مغزم را بشکافند و بیرون بزنند و خانه آرامم را که در آن قرنطینه کردهام سلامت جانم را، پر کنند از حضور شبح وارشان. چون سیلاب پیش میآیند و چیزی جلودارشان نیست. میبینمشان در خیال زخمیام که موج میزنند از وحشت و مرگ به هرکه در این همهمه عصا میزند، رنگ عوض میکند، قرمز میشود، کبود میشود و عین جذامیها تا شعاع چند متریاش را شبیه خود میکند از هرکه هست... میترسم از این تصور هولناک و پناه میبرم به قاب عکس خندان برادرم که شهید شده است و شاهد بر وحشتم است. خیره میمانم به لبخندش، آرام میشوم و نفسی میکشم، صدایش میزنم (....) دست روی شانه نحیفم میگذارد و چشمهایش را هماهنگ با لبخندش جوری آرام بر هم میگذارد که نترس، ترس شبیه تو نیست...
صدایی توی سرم میپیچد... نترس... ترس شبیه تو نیست و خیال لبخندش چون تابلویی عظیم مینشیند بر آسمان مهگرفته تخیل زخمیام. همهمه از شتاب باز میایستد. آدمها نوری تماشا میکنند که لبخند اوست... آرام میشوند... اشک بر گونهها جاری میشود و رودی خروشان از بین پاها جریان مییابد... کودکی دستش را دراز میکند سمت لبخند برادرم: دستها همه انگار به یک اراده باشند سوی لبخند دراز میشود... نسیمی جریان مییابد و چهرههای جذام گرفته را از زنگار پلشت میزداید...
ما به لبخند احتیاج داریم... به امید... به شجاعت... ما از این گذرهای سخت، کم ندیدهایم. شاهدان زیادی داریم هرکدام در قابهای کهنه بر دیوارهای خانه... کافیاست نگاهشان کنیم تا آرام بگیریم و جسارت آموزیم...