اعضای بنیآدم
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
1ـ سر صبح همینکه چشمم را باز میکنم و طبق عادت بیهوده این روزها میروم سراغ موبایل، پیامکی را میبینم که بیتهدید - برخلاف پیامکهای طلبکارانه از این دست - نوشته روز گذشته ساعت یازده و پانزده دقیقه صبح از خط ویژه اتوبوس در خیابان انقلاب رد شدهام و هشتاد هزار تومان جریمهام است و باید دیر یا زود اِخ کنم. من اصلا دیروز ماشین بیرون نبردهام که کار داشته باشم و بیندازم تو خط ویژه و گازش را بگیرم و قسعلیهذا. ماشین از شنبه پیش تو مکانیکی ایرج است. صفحهکلاچش مرخص شده و هنوز بلبرینگ و پلوس سمت چپ گیرم نیامده که بشود دوباره راهش انداخت. ویرم میگیرد پی کار را بگیرم. پی گرفتن همیشه جواب میدهد. زنگ میزنم به چند تا از این شمارههای سهرقمی. چند شماره دیگر را هم میگیرم. آنها راهنمایی میکنند که باید چند شماره دیگر بگیرم. آنها را هم میگیرم. از این شماره به آن شماره و از این اپراتور به آن اپراتور. اینقدر شماره میگیرم که شمارهدانم درمیآید. سرآخر یک نفر میگوید که اگر هم اشتباه شده باشد، هشتاد تومان ارزش ندارد این همه پی بگیری. پی نمیگیرم. پیگرفتن جواب نمیدهد.
2ـ سر ظهر میروم دنبال بچه کوچکم. میروم مدرسهاش؛ پیشدبستانی. ده دقیقه دیر میرسم. جلو در میگویند که باید برم پیش مدیر. دستپاچه میشوم. فکر میکنم برای بچه اتفاقی افتاده. اتفاقی نیفتاده. بچه را نگه داشتهاند تا بروم پیش مدیر که بگوید تتمه شهریه مدرسه را باید زودتر بدهم. میگوید یک میلیون و خردهای دادهاید. باقیاش هم یک میلیون است. الان میدید.
- تو همین هفته.
- پس چک بدید.
- دسته چک ندارم.
- سفته بدید.
- سفته برای چی؟
- قانون مدرسهست.
- به خدا تا آخر هفته میدم.
3ـ بعدازظهر تلفن همراهم زنگ میزند. از استخر بچه بزرگتر زنگ میزنند. بچه بزرگتر سالهاست میرود استخر. حرفهای شنا میکند. میگویند برای مسابقات استانی قبول شده و بعد از عید وارد تیم اصلی میشود. قند تو دلم آب میشود. دمش گرم. این همه خرج، ثمر داد. باد هوا نشد برود پی کارش. پیگیریهای بچه بزرگ جواب داده. تشکر میکنم. خوشحالیام را بروز میدهم. میگویند هزینه ورود به تیم اصلی هشت میلیون و پانصد هزار تومان است و تا عید فرصت دارم پول را واریز کنم. پول کجا بود؛ آن هم این رقم. پیگیریهای بچه بزرگ جواب نداده.
4ـ غروب نشده هفده هزار تومان از حساب بانکیام کم میشود. خرید هم نکردهام. فقط پیامکش آمده. پیگیری نمیکنم. از کجا باید پیگیری کنم. جای پیگیری میروم سراغ الکل. هیچ داروخانهای الکل ندارد. الکلها را خریدهاند یا قایم کردهاند برای جدال با کرونا. در داروخانهای تابلویی به دیوار آویزان کردهاند. روی تابلو با خط جلی نوشتهاند: «بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند.» داروخانهدار پیشنهاد میدهد ویتامین بخرم برای ایمنی بدنم. چند نوع ویتامین رنگبهرنگ میگذارد روی پیشخان داروخانه. از پشت ماسک با صدای بم خواصِ نادر و شگفتانگیز ویتامینها را شرح میدهد. با چشم و ابرو و اشاره میگویم هیچ نوع الکلی نداری؟ تمجمجکنان میگویم:
- مایهش بیشترم شد رو چِشَم.
- ویتامین ببر الان، تو هفته سر بزن، الکل برات میذارم کنار. دو تقطیره 96درصد خوبه؟
محض احتیاط چند بسته صابون و یک چهارلیتری مایع دستشویی میگیرم. شاید تا هفته بعد تخم صابون را هم ملخ به نیش کشید و ماندیم انگشت به...
5ـ نصفشب باران هنگامه میکند. از عصر شروع شده و دستبردار نیست. یکریز میبارد. تلویزیون هشدار داده که اگر همینطور ببارد، تا فردا سیلاب یا سیلابکی تو تهران رو شاخش است. پنجره بالکن را باز میکنم. در سیاهی شب و مه و غبار دوردستها، خیسی همه جا را پوشانده. صدای آژیر آمبولانسی از چند خیابان آنطرفتر، سکوت را پس میزند و جایش مینشیند. سرما سرمایم شده. خیره و مات، زل میزنم به شب و سیاهی و غبارِ مه گرفته.