خواستگار غریبه
فرورتیش رضوانیه
روزنامهنگار
مادرتان هیجان و اضطراب دارد و دستمال بهدست دور خانه میچرخد. به او میگویید: «قربانت بروم، از صبح تا الان ۶ دور سالن پذیرایی را گردگیری کردهای!» قرار است برایتان خواستگار غریبه بیاید. شما نمیخواهید با کسی ازدواج کنید که نسبت به او شناخت کافی ندارید، اما این خواستگار را به احترام عمهتان به حضور پذیرفتید. مطمئن هستید که برنامه امشب نمادین است و قرار نیست هیچ اتفاقی رخ بدهد. پدر و مادرتان هم دلشان روشن نیست، اما نمیتوانستند باز هم به عمهخانم پاسخ منفی بدهند. آرزو میکردید کاش فامیل نداشتید. داخل اتاقتان میروید و منتظر میمانید. خواهرتان که مقابل پنجره آشپزخانه ایستاده، فریاد میزند: «آمدند!» پدر و مادرتان به سمت او میدوند تا چک کنند خواستگار با چه اتومبیلی آمده. آنها وقتی میبینند یک مازراتی مقابل خانهتان توقف کرده، زبانشان بند میآید. شما میگویید: «خب که چه؟ اینکه ملاک نیست!» مادرتان نگاه سنگینی به شما میکند و میگوید: «خاک بر سرت!» شوکه میشوید. چند دقیقه بعد وقتی خواستگار و مادرش روی مبل نشستهاند، برایشان چای میبرید. مرد سعی میکند خیلی مودب باشد. از حالت چهره پدر و مادرتان احساس میکنید از او خوششان آمده. پدرتان میپرسد: «وضعیت را چطوری میبینی، مهندسجان؟» باورتان نمیشود که خواستگار غریبه بعد از گذشت نیمساعت به مهندسجان تبدیل شده. دلتان میخواهد خواستگار زودتر برود. بزرگترها میگویند وقت آن رسیده تا عروس و داماد به گوشه سالن پذیرایی بروند تا با هم آشنا شوند. احساس میکنید در دهه ۶۰ به سر میبرید. خواستگار میگوید مدرک مهندسی عمران دارد اما در کار واردات و صادرات و خرید و فروش ارز است. هرقدر بیشتر حرف میزند، بیشتر حالتان از او بههممیخورد. وقتی دوباره به جمع بازمیگردید، پدرتان میپرسد: «مهندسجان! مهریه را چه کنیم؟» او هم میگوید: «هر چیزی که شما امر کنید، من در خدمتم!» میخواهید بالا بیاورید. پدر و مادرتان با دیدن مازراتی یادشان رفته که شما برای دانشگاهMIT اپلای کردهاید و ماه آینده باید بروید. وقتی داخل دستشویی مقابل آینه ایستادهاید و با نگرانی به چشمهای خودتان خیره شدهاید، میشنوید که پدر و مادرتان در تقویم بهدنبال یک مناسبت خوب هستند تا مراسم عقد را در آن روز برگزار کنند.