زنی که از نوبل بازماند!
مهسا لزگی
من مارمولک فراکپوشم و در کافهی «آلبرت اینشتین» زندگی میکنم. آنروز نشسته بودم و به طرح نور روی دیوار نگاه میکردم. پرده با باد حرکت میکرد و نور آفتاب از لای آن وارد میشد و روی دیوار میافتاد. همانطور که به آن خیره شده بودم در فکرم روی سِن، مشغول رهبری ارکستری بزرگ بودم که ناگهان با صدای بلندِ در و ورود پُرسروصدای کسی به خودم آمدم.
- آلبرت اینشتین! آهای آقای اینشتین!
عموآلبرت که چرتش پاره شده بود، پیپش را از روی زانویش برداشت و به «روزالیند فرانکلین» زل زد.
- خوابی یا بیدار اینشتین؟
عمو آلبرت سرفهای کرد و دستی به موهایش کشید: «سلام خانم فرانکلین عزیز! خوش اومدین، بفرمایین بشینین.»
فرانکلین از دیدن ادب عموآلبرت، هرچند که ساختگیبودنش از هرفاصلهای قابل تشخیص بود، خوشش آمد، کمی آرام گرفت و گفت: «اگه تمام مردهای عالم مثل تو، آلبرت اینشتین، بلدبودن چهطور با یه خانم محترم، محترمانه رفتار کنن، کار دنیا اینقدر خراب نبود!»
بعد پشت میزی نشست و حلقهی گلی را که تازه متوجهش شدم، از روی سرش برداشت و جلوی صورتش گرفت و نگاهش کرد: «می دونی از کجا میآم؟»
عموآلبرت به سمت فنجانها رفت: «کجا؟»
- از سر سنگ قبرم آلبرت!
بعد حلقهی گل را پرت کرد روی میز و با مسخرگی و مثل گویندهی اخبار گفت: «پژوهش او و کشفهایش دربارهی ویروسها، یکی از لطفهای بیپایان او به بشریت خواهد بود.»
دو دستش را مشت کرد و روی میز گذاشت: «آخه تو بگو آلبرت، این چه جملهی مزخرفیه که روی سنگ قبر من نوشتن؟ یعنی هیچکس نبود که بهشون بگه این زن فقط 38 ساله بود. هیچکس چیز شاعرانهتری به ذهنش نرسید؟»
عموآلبرت فنجان قهوهای را روی میز گذاشت و گفت: «چه فرقی میکنه روزالیند عزیز. از ما دیگه گذشته.»
- دستکم مینوشتن زنی در اینجا آرمیده است که عاشق سفر، ماجراجویی و پیادهروی بود. یا مثلاً چیزی که مادرم همیشه دربارهام میگفت؛ روزالیند در تمام عمرش میدانست بهکدام سمت حرکت کند... یا مثلاً... اون رو بندازش دور آلبرت!
عموآلبرت که حلقهی گل را توی دستش گرفته بود و به گلهای سفیدش نگاه میکرد با خنده گفت: «روی سنگ قبرت بنویسن اون رو بندازش دور آلبرت؟!»
فرانکلین با عصبانیت حلقهی گل را قاپید و گفت: «اصلاً وقتی کمیتهی نوبل هم قانون گذاشته که به دانشمند مُرده جایزه نده، این حلقهی گل و فکرکردن دربارهی جملهی مناسب سنگ قبر، چه فایدهای داره؟ کارهای دنیا همهش خرابه، خراب.»
قهوهاش را سر کشید. با دقت به صورت عموآلبرت نگاه کرد و گفت: «چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟»
عموآلبرت دستپاچه پیپش را در جیبش گذاشت و گفت: «چهطور مگه؟»
روزالیند با انگشتانش روی فنجان ضرب گرفت و با لبخندی گفت: «خودت میدونی که چیزی از من پنهان نمیمونه آلبرت. برای من چین بالای ابروی راستت و پرش پلکت و سیاهی زیر چشمت و بازتاب نور از هرنقطهی صورتت پیام خاص و روشنی داره.»
عموآلبرت سبیلش را جوید و قبل از اینکه چیزی بگوید روزالیند گفت: «آها! همین سبیلجویدن یعنی از دست کسی کلافه شدی.»
- و توی این پیامها، پیامی حاوی این مطلب نیست که از دست چه کسی؟
روزالیند فرانکلین ابرویش را بالا انداخت و گفت: «باشه آلبرت، اگه از دست من کلافه شدی باید بگم که اگه مردهای عالم...
- ادب داشتن، کار دنیا اینقدر خراب نبود... اما آخه روزالیند فرانکلین، یه دقیقه آروم باش و بذار برات یه فنجون قهوهی دیگه بیارم.
روزالیند با انگشتش روی فنجان بازی کرد و گفت: «پیشنهاد خوبیه آقای اینشتین. اما این تقصیر من نیست که همهی اطلاعات توی کریستالهای کوچیک دستهبندی شده. این دیگه تقصیر کار خراب دنیاست. من فقط با دقت نگاهشون میکنم، همین.»
عمو آلبرت فنجان قهوهی دیگری ریخت و بهصدای روزالیند فرانکلین گوش داد که با خودش میگفت: «در اینجا زنی با چشمهای تیز برای دیدن معجزات دنیا آرمیده است.»
ماجراجوى عرصهى علم
روزالیند فرانکلین / تولد: ۲۵ ژوئیه ۱۹۲۰ / مرگ: ۱۶ آوریل ۱۹۵۸
روزالیند فرانکلین در مدرسهی دخترانهی سنتپائول درس خواند که از مدارس تحصیلی مدرنِ لندن برای دختران بود. در آنزمان که زنان نقش پررنگی در جوامع نداشتند، فعالیت چنین مدرسهای بهنوعی ساختارشکنی محسوب میشد. تفریحات خانوادگی فرانکلینها، پیادهروی و گردش و ماجراجوییهایی بود که به شکلدادن شخصیت او کمک کرد و او در ۱۶سالگی، علوم پایه را بهعنوان هدف خود انتخاب کرد.
بعد فرانکلین وارد یکی از دو دانشکدهی دخترانهی دانشگاه کمبریج شد و در رشتهی شیمیفیزیک تحصیل کرد. او ایدههایی دربارهی نفوذپذیری کربن و زغالسنگ مطرح کرد. فرانکلین، زغالسنگهایی متنوع را از جزایر بریتانیا جمعآوری و آنها را بررسی میکرد. او فعالیت تحقیقاتیاش را در آزمایشگاه پاریس با بلورنگاری با استفاده از اشعهی ایکس ادامه داد و به دستاوردهای جهانی رسید.
طبق ادعای دانشمندان، او زیباترین تصاویر بلورنگاری تاریخ را ثبت کرده است. به فرانکلین پیشنهاد شد که آزمایشهایی دربارهی مولکول دیانای (DNA) انجام بدهد. آنزمان «ماریس ویلکینز»، از دستیاران ارشد آزمایشگاه، پیشنهاد آزمایش دربارهی مولکول دیانای را مطرح کرده بود و سپردن مسئولیت تحقیقات به فرانکلین باعث ناراحتی او شد.
ویلکینز پس از اطلاع از دستاوردهای تحقیقات فرانکلین پیشنهاد همکاری داد، اما فرانکلین درخواست او را رد کرد.
بالأخره فرانکلین به کمک تصویربرداری با اشعهی ایکس توانست ساختار مارپیچی این مولکول را کشف کند. همزمان دو دانشمند دیگر، یعنی «جیمز واتسون» و «فرانسیس کریک»، مشغول تحقیق روی مدل تئوری دیانای بودند. در سال 1953 میلادی، ویلکینز یکی از تصاویر ثبتشدهی فرانکلین و خلاصهای از تحقیقات منتشرنشدهی او را در اختیار آن دو قرار داد. آنها هم از تحقیقات فرانکلین استفاده کردند و مقالهی معروف خود را در سال ۱۹۵۳ فقط با پانویس کوچکی از اطلاعاتی که فرنکلین بهدست آورده بود، به چاپ رساندند.
تحقیقات بعدی فرانکلین نیز در رابطه با ساختار مولکولی ویروسها، دستاوردهای مهمی را به ارمغان آورد. او در سالهایی فعالیت میکرد که عموم تحقیقات را مردان انجام میدادند و چون فرانکلین زن بود، بخت کمی برای پیداکردن فرصت کاری داشت. او در سال ۱۹۵۸ میلادی در سن ۳۸سالگی بر اثر سرطان به علت فعالیت زیاد در آزمایشگاه و قرارداشتن در معرض اشعه درگذشت. چهارسال بعد کریک، واتسون و ویلکینز، جایزهی نوبل را برای پژوهش دربارهی دیانای دریافت کردند.
بازسازی شکل ماده
بلورنگاری اشعهی ایکس روشی برای تعیین آرایش اتمها درون بلور است. باریکهی اشعهی ایکس به کریستال برخورد میکند و در جهتهای مختلف پراکنده میشود. از روی شدت و زاویهی پراکندهشدن اشعهی ایکس از بلور، میتوان به تصویری سهبعدی از شکل بلور و نحوهی قرارگرفتن اتمها در آن رسید. شکل نردبانی مارپیچی دیانای، اولینبار با استفاده از تکنیک بلورنگاری اشعهی ایکس کشف شد. در واقع، با این روش ساختار بهصورت غیرمستقیم مشاهده میشود و شکل ماده براساس چگونگی برخورد اشعهی ایکس بهدست بلورنگار بازسازی میشود.