دبیرستان شهدا
درباره دانشآموزان دبیرستانی که بیشترین تعداد دانشآموز شهید و جانباز را تربیت کرده و از افتخارات دوران جنگ تحمیلی است
حمیدرضا بوجاریان_روزنامه نگار
شاید اسم «مکتب الصادق(ع)» و دبیرستانش را نشنیده باشید؛ دبیرستانی که سال 61 فعالیتش را شروع کرد و سال 76 منحل شد. این دبیرستان برای خیلی از دانشآموزانش که حالا همهشان دکتر و مهندس شدهاند و سری میان سرها درآوردهاند، یک مرکز آموزشی معمولی نبود، دبیرستانی بود که برای ثبتنام در آن باید گزینش میشدند تا شاید به این بهانه، راهی بازکنند برای رفتن به جبههها. بچههای قدیم دبیرستان دلشان برای هم تنگ شده است. همین دلتنگیها و دوستیهای دیرینه است که چند سالی است باعث شده تا بچههای دبیرستان سپاه دور هم جمع شوند و از ایام گذشته یاد کنند و دیدار تازه کنند با والدین شهدای دبیرستان؛ محفلی که معمولاً کنار مزار شهدا برگزار میشود و حال دل خیلیها را خوب میکند. همشهری به این محفل سر زده و از سبک زندگی، درس خواندن شهدای دبیرستان و خاطرات جاماندگان از قافله شهیدان پرسیده است.
بچههای شیرین با شیطنتهای خاص
«نباید اینطور فکر کنیم که شهدای ما تافتههای جدا بافته یا افرادی خاص بودند.آنها مثل همه بچههای هم سنوسال خودشان بودند و نباید آنها را از دیگران جدا دانست. هیجانی که در بازی فوتبال یا دقتی که در والیبال داشتند مثل دیگران بود. همان علاقهها را به تیمهای محبوبشان داشتند و شیطنت هم میکردند. همین شیطنتها و بازیگوشیهایشان، من را نزدیک به 13سال پس از دوران جنگ تحمیلی در دبیرستان پاگیر کرد.»؛ این، حرفهای محمد طاهرعمویی است که از سال62 کار آموزشهای نظامی به بچهها را برعهده داشت و این وظیفه سبب آشناییاش با شهدای دبیرستان بود. او دبیرستان سپاه را شبیه دوکوهه معرفی میکند و میگوید: «آن زمان شعارمان در دبیرستان این بود که باید هر دانشآموز یک شهید چمران باشد؛ یعنی اینکه چندبُعدی باشد. در بُعد علمی سرآمد باشد، در شهامت و شجاعت نمونه باشد، معنویتشان در حد اعلا شود و اخلاقشان زبانزد. برای همین بود که برای ورود بچهها به دبیرستان آزمون میگرفتند تا این ویژگیها را بتوانند در دانشآموزان تقویت کنند». او میگوید: «وقتی بچهها آموزشهای نظامی را یاد میگرفتند، برای نخستین بار بود که دستشان به اسلحه میرسید. فکر میکردم نمیتوانند از پس کار بر بیایند، اما آنقدراعتماد بهنفس داشتند که باورکردنی نبود. با یک بار آموزش باز و بسته کردن اسلحه، کار را یاد میگرفتند و نیاز نبود که یک کار را چند بار برایشان تکرارکنم. آن موقع 21ساله بودم و چون سنم به بچهها نزدیک بود، گاهی شیطنت میکردند و سر به سرم میگذاشتند. من هم از خجالتشان درمیآمدم».
درس و مشق سر جای خود، دفاع هم سر جای خود
وقتی بچههای کم سنوسال را در جبههها میبینیم، این سؤال پیش میآید که این بچهها مگر درس و مشق نداشتند؟فاطمه گشو، مادر شهید محمد کیانارثی، جواب این سؤال را اینطور میدهد: «محمد درسش خوب بود و با اینکه داشت درسهای معمول دبیرستان را میخواند، دروس حوزوی هم میخواند. وقتی میخواست جبهه برود، پرسیدم درس و مشقت چه میشود؟ قول داد در جبهه درسش را بخواند. سرحرفش بود و همرزمانش میگفتند کتاب و دفترش را از خودش جدا نمیکرد و وقت استراحت تمرینهایش را انجام میداد». حضور دوساله در جبهه، محمد را عوض کرده بود. وقتی برای مرخصی به تهران برمیگشت، میرفت دبیرستان و تا روزی که بود اشکالات و ضعفهایی که داشت را با معلمانش طرح میکرد تا رفع اشکال کند. با اینکه خانهشان میدان آزادی بود و دبیرستان در خیابان طالقانی، تمام راه پیاده میرفت تا هزینه کمتری به خانوادهاش تحمیل کند. مادر میگوید: «اولین بار در عملیات قلاویزان شرکت کرد. دلم شور میزد و نگرانش بودم. وقتی خبر سلامتیاش را داد خدا را شکر کردم. بعد در عملیات مهران شرکت کرد و خیلی وقتها هم برای اینکه نگرانم نکند، نمیگفت در کدام عملیاتها شرکت کرده است. آخرین بار هم در کربلای 5 حاضر شد و آنجا بود که به شهادت رسید».
گفتند معدل بیستها جبهه میروند
قاسم امینی سال 1364 وارد دبیرستان شد. آن موقع چندتا از دانشآموزان شهید شده بودند. کادرآموزشی مدرسه برای اینکه عطش بچهها را به جبهه رفتن کم کنند، شرطی سخت گذاشته بودند تا به خیال خودشان راه برای اعزام بچهها به جبهه بسته شود و فکر جنگیدن از سر بچهها بیفتد. دانشآموزان هم دست مسئولان مدرسه را خوانده بودند و تلاش میکردند تا با برآورده کردن شروط آنها، اسم خود را در لیست دانشآموزانی جا کنند که قرار بود جبهه بروند. او درباره شروطی که پیش پای بچهها گذاشته شده بود، میگوید: «تازه وارد دبیرستان شده بودم. مسئولان مدرسه گفته بودند فقط به کسانی مرخصی تحصیلی میدهند به جبهه بروند که معدلشان 20 باشد. فکر میکردند با انداختن این سنگ بزرگ جلوی پای بچهها، خیلیها عطای جبهه رفتن را به لقای آن میبخشند. تا این شرط را گفتند، چنان رقابتی برای درس خواندن در مدرسه درگرفت که گفتنش سخت است». دانشآموزان ازهیچ فرصتی برای درس خواندن غفلت نمیکردند. داشتند با هم مسابقه میدادند تا دوست یا رفیقی نمرهای بالاتر از آنها نیاورد و به جبهه اعزام نشود. درس خواندن بین بچههای دبیرستان وکسب معدل20 برای بچههای مدرسه شده بود یک هدف؛ هدفی که قرار بود آنها را به دنیای دیگری بکشاند؛ دنیایی که درنهایت نصیب برخی از بچهها شد؛ «خیلی از بچهها آن سال و سالهای بعد نمره 20 گرفتند. همان سال هادی آریایی، نخستین دانشآموزی بود که معدلش 20شد. او با بچههای دیگر رفت جبهه. در چند عملیات شرکت داشت و دست آخر به آرزویش رسید و شهید شد.» پدر شهید آریایی از خیرین بنام مدرسهساز کشور است و در هر شهر محروم کشور، بنای ساخت مدرسه را گذاشته است و با این کارش تلاش میکند چراغ مدرسه و دانش در شهرهای محروم کشور را روشن نگه دارد. امینی یادی از کوچکترین و بزرگترین شهدای دبیرستان میکند و میگوید: «کوچکترین شهید دبیرستان کمیل یارمحمدی بود. یادش بهخیر، فقط 14سال داشت. بزرگترین شهیدمان هم کمال حیدریان بود که 22ساله بود. روزهای آخر حضورش در دبیرستان بود و معدلش هم 20. میخواست خودش را برای کنکور و رفتن به دانشگاه آماده کند ، اما فارغالتحصیل دانشگاه عشق شد و عاقبت بهخیر».
شور زندگی در شهدا موج میزد سنوسال کم بچهها برخی را به اشتباه انداخته است که دانشآموزان بهدلیل افسردگی به جبههها میرفتند و میخواستند که به بهانه حضور در جبهه خود را از بین ببرند؛ ادعایی که امینی که از فارغالتحصیلان رشته روانشناسی است، آن را با استدلالی منطقی رد میکند؛ «شهید اسماعیل ناظری سال چهارمی بود. برای کنکور شرکت کرده بود و حسابی مشغول درس خواندن بود. در عین حال، همیشه آماده رفتن به جبهه بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، خودم بالای پیکرش رفتم و داخل جیبش مسواکش را پیدا کردم. اگر کسی افسرده باشد یا فقط دنبال شهادت باشد به فکر درس خواندن برای رفتن به کنکور و دانشگاه میافتد؟ کسی که چنین تفکری دارد، برایش مهم است که دندانهایش سالم و تمیز باشد؟ همین موضوع ثابت میکند که شهدای ما برای شهیدشدن بهجبهه نرفتن، بلکه آنها، شور زندگی داشتند و برای دفاع از کشور پا به عرصه خطر گذاشتند و شهید شدند.»
حکایت لیلی با من است
سالها قبل، کمال تبریزی سریالی کمدی از دوران دفاعمقدس میسازد که در آن محمود عزیزی و پرویز پرستویی، 2بازیگر اصلی فیلم بودند. داستان از جایی شروع میشد که پرویز پرستویی نیاز به دریافت وام دارد و با راضیکردن مسئول صندوق قرضالحسنه مسجدشان به پرداخت وام، مسئولیت فیلمبرداری از گزارش خبرنگار تلویزیون را در جبهه بهعهده میگیرد. او هر کاری میکند که پایش به خط مقدم باز نشود، اما هرتلاشاش، او را به خط مقدم نزدیکتر میکند. سید مرتضی موسوینیا را شاید بتوان نمونهای نزدیک به این داستان دانست. او به اصرار و به قول خودش اجبار برادرش در دبیرستان سپاه ثبتنام کرد؛ «خانه ما در پیروزی بود و دوست نداشتم از محله خودمان دور شوم. اشتباه تاریخی کردم و به اصرار و اجبار برادرم رفتم برای ثبتنام در دبیرستان سپاه. حتی نمیخواستم آزمون ورودی بدهم، اما آزمون دادم و از شانسم قبول شدم.» او که بین حرفهایش میخندد و شیطنت دوران بچگیاش حسابی گل کرده، حرفش را اینطور ادامه میدهد: «قبل از اینکه وارد دبیرستان شوم، یکبار برای بازدید از منطقه رفتم خرمشهر. آن موقع باب نبود برای بازدید از منطقه کسی را ببرند. خرمشهر آزاد شده بود و قرار بود یک گروه سرود برای اجرا به خرمشهر برود. من اصلاً بلد نبودم بخوانم، نمیدانم چطور شد که من هم افتادم وسط بچههای گروه سرود. تا به خودم آمدم دیدم که داخل ماشین هستم و در راه خرمشهر. آن موقع 14سالم بود و اینطوری شد که با دیدن منطقه بدم نیامد به جبهه بروم. بعد که وارد دبیرستان شدم و دیدم همه بچهها سودای رفتن به جبهه را دارند من هم هوایی شدم به جبهه بروم. اینطوری شد که 2سال در مقاطع مختلف، جبهه میرفتم و برمیگشتم». موسوی خودش اذعان میکند که از بچههای پرشر و شور دبیرستان بوده و حتی آنهایی که بعد از او به دبیرستان آمدهاند، آوازه کارهایش را شنیدهاند. او که در عملیات والفجر8 جانباز شده از زندگی بچهها در دبیرستان و خاطراتی که با شهدایش دارد، میگوید؛«خیلی فوتبالی بودم. هنوز زنگ نخورده توپ چهلتیکهای را که داشتم از کیفم بیرون میآوردم. تا زنگ میخورد با همان توپ همراه با بچهها، سالن دبیرستان را طی میکردیم تا به حیاط برسیم. سر این کار چندبار تنبیهه شدم، اما از رو نمیرفتم. یادش بهخیر شهیدمحمدحسین خراسانی، شهیدمحمد عربی و شهیدمحمود خلیلزاده از رفقای پابهتوپم بودند که با آنها خیلی ایاق بودم».
تحمل تهمت برای عمل به وصیت
میگویند از روزی که پسرش شهید شده، حتی یک قطره اشک در غم شهادتش نریخته است. سر این موضوع که اشکی برای پسر شهیدش نریخته است ازسوی کسانی که برای تشییع شهید آمده بودند و او را نمیشناختند زمزمه شد که نکند مادر شهید نیامده و زنبابا بالای سر شهید است. این حرفها و پچپچها آتش به دل مادر شهیدحسن زندی انداخته بود، اما یک قول باعث شد مادر این آتش را تحمل کند. علی زندی، پدرشهید، درباره قولی که مادر به پسرش داده بود میگوید:«پسرم قبل از اینکه به جبهه برود، دستی به پشت مادرش زد و گفت اگر شهید شدم، حلالتان نمیکنم که برایم اشک بریزید. مثل حضرت زینب(س) محکم باشید و با اشک و ناله آبرویم را نبرید. مادر هم قول داد گریه نکند». همین وصیت کافی بود که مادر با همه وجودش پای وصیت فرزندش بماند؛ فرزندی که تازه در دانشگاه علم وصنعت در رشته مهندسی جامدات قبول شده بود و قرار بود آقای مهندس شود. پدرشهید زندی، دبیرستان و بچههای آن را محرکی برای اوج گرفتن حضور پسرش در جبهه میداند و از اینکه حسن را در این دبیرستان ثبت نام کرده ، راضی است؛ «حسن بچه زرنگ و جسوری بود. وقتی قرار شد لانه جاسوسی را بگیرند آنجا بود. بعد از من خواست او را در دبیرستان سپاه ثبتنام کنم. بعد از ثبت نام دیدم که کاملاً دگرگون شده و خیلی بیشتر از قبل درس میخواند و حواسش به مسائل مختلف است. آنقدر درسش خوب بود که برای کنکور که شرکت کرد با رتبه خوبی در دانشگاه علم و صنعت قبول شد.» پدر خاطرهای جالب از پسرش تعریف میکند؛ خاطرهای که او را به سالها قبل میبرد؛«یک عمر کارم نفتی بود. شعبه نفت داشتم و مردم برای گرفتن نفت مورد نیازشان میآمدند در شعبه. پسرم هم کمک حالم بود و میدانستم در هر خانه چند نفرساکن هستند. به اندازه نیاز هر خانواده نفت تحویل میدادم. صف که تمام میشد، ته بشکهها را با ابر تمیز میکردم و نفت باقیمانده را جمع میکردم. با این کار، از ته بشکهها به اندازه 2تا پیت کوچک نفت جمع میشد. در واقع همه سهمشان را گرفته بودند. پسرم میگفت یک پیت سهم ماست و پیت دوم نفت را باید دست آدم نیازمندش رساند. نمیگذاشت چیزی بیشتر از آن چیزی که سهممان میشود بردارم. همین روحیهاش همیشه باعث افتخارم بود و سربلندم میکرد.»
چند آمار قابل تأمل
دبیرستان سپاه در خیابان طالقانی 16سال به فعالیت آموزشی خود ادامه داد. در سالهای فعالیتش 100شهید، 500رزمنده جانباز شیمیایی تا جانباز 25درصد و نیز 8جاویدالاثر را تقدیم انقلاب اسلامی کرد. دبیرستان، شهید ترور هم داشته است. شهید هیزمی و پدرش از شهدای ترور دبیرستان، هستند. همه دانشآموزان تحصیلکرده دبیرستان سپاه، مدارج دانشگاهی را در مقاطع لیسانس تا دکتری ادامه دادند. برخی دانشآموزان سابق این مدرسه، اما هنوز میل به شهادت دارند. نمونهاش چند شهید مدافع حرم که شاخصترین آنها شهید محمدحسین محمدخانی است. ازمجموع والدین 100شهید دبیرستان، 65مادر شهید و 60پدر شهید در قید حیات هستند و مابقی رخ در نقاب خاک کشیدهاند. دانشآموزان و همکلاسیهای قدیمی، روز تولد هر شهید که میشود به خانه پدرومادر او میروند و جشن تولد شهید را در کنار هم برگزار میکنند.
رقابت برای جبهه رفتن
تازه وارد دبیرستان شده بودم. مسئولان مدرسه گفته بودند فقط به کسانی مرخصی تحصیلی میدهند به جبهه بروند که معدلشان 20 باشد. فکر میکردند با انداختن این سنگ بزرگ جلوی پای بچهها، خیلیها عطای جبهه رفتن را به لقای آن میبخشند. تا این شرط را گفتند، چنان رقابتی برای درس خواندن در مدرسه درگرفت که گفتنش سخت است. دانشآموزان ازهیچ فرصتی برای درس خواندن غفلت نمیکردند