• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
پنج شنبه 17 بهمن 1398
کد مطلب : 94517
+
-

ونوشه

ونوشه


ساعت دو بعد‌از‌ظهر است. درست ۱۴ ساعت است که ۱۵ساله شده‌ام. از صبح ده بار موبایلم را چک کرده‌ام. نه زنگی نه پیامی، نه هیچ‌چیز دیگری. انگار هیچ‌کس یادش نیست؛ نه پدرم، نه مادرم، نه ونداد، نه هیچ‌کس دیگری. مگر بودنم برای چند نفر مهم است که بخواهند سالگرد این بودن را جشن بگیرند و تبریک بگویند؟ خودکار سیاهم را برداشتم و به جان صفحه‌ی سفید دفترم افتادم. آقاجانم صدایم کرد: «ونوشه‌جان، بیا سفره‌ی ناهار رو بنداز.»
از اتاق بیرون رفتم و سفره را انداختم. از وقتی عزیز تصادف کرده و پاهایش شکسته، تمام کارهای خانه مانده است روی دست آقاجان. رفتم و واکر را دستش دادم. گفت: «برام بریز بیا این‌جا.»
گفتم: «بیا عزیز، تنبلی نکن.»
گفت: «خسته‌ام. پام نمی‌آد.»
گفتم: «باشه.» و رفتم سر سفره نشستم.
آقاجان غذا را آورد. به عزیز گفت: «چرا نیومدی؟ بیا ببین واسه‌ات چی پختم.» عزیز همان جملات را تکرار کرد. انگار تمام خستگی آشپزی در چشم‌های آقاجان ماند. طاقت نیاورد. گفت: «این سفره کی بدون تو وابوده؟ کی بدون تو غذا از گلوم پایین رفته؟»
بلند شد، واکر را به گوشه‌ای پرت کرد و ادامه داد: «مثلاً عقلی کردن این آهن‌پاره رو ساختن؟» بعد دست‌های عزیز را گرفت و قدم به قدم آوردش پای سفره.
بعد از ناهار صدای خروپف‌های چرت ظهرگاهی عزیز و آقاجان در خانه پیچید. گریه‌ام گرفت. پدربزرگ و مادربزرگم را دوست داشتم، ولی جای من امروز این‌جا نیست. باید الآن بین یک‌عالم بادکنک و کاغذرنگی باشم. در کنار پدر و مادرم و یک کیک با شمع ۱۵ که رویش نوشته باشد: ونوشه‌جان، تولدت مبارک!
نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که آقاجان وارد اتاق شد. گفت: «می‌خوام بروم بازار. اگه می‌خوای ماشین بگیرم پیش شالیزار پیاده‌ات کنم، هوایی عوض کنی.»
گفتم: «اتفاقاً دوست دارم بیام بازار.»
گفت: «نه باباجان، تو رو بازار نمی‌برم.»
 گفتم: «چرا؟»
گفت:« یه کار شخصی دارم. نمی‌شه با من بیای.»
گفتم: «باشه، ولی آقاجان هر وقت ونداد تنها می‌آد این‌جا، با هم می‌رین بازار. نوبت به من که می‌رسه می‌شه کار شخصی؟»
وقتی به شالیزار رسیدم، صدای آوازی که عزیز از بچگی‌هایم برای شالی‌ها می‌خواند در ذهنم تداعی شد. به شالی‌ها حسودی‌ام می‌شد. آقاجان و عزیز شالی‌ها را بزرگ می‌کردند، مثل پدر و مادرم که من و ونداد را. آقاجان و عزیز حتی وقتی من کنارشان هستم هم نگران شالی‌ها هستند، ولی پدر و مادرم وقتی ونداد را می‌برند مسابقه، ونوشه را فراموش می‌کنند؛ حتی یادشان می‌رود یک زنگ بزنند و تولدش را تبریک بگویند.
به خانه‌ی آقاجان و عزیز که برگشتم، دیگر کار از کار گذشته بود. رفتم توی اتاق و پتو را روی سرم کشیدم و تا جایی که توانستم برای غم‌انگیزترین تولدم گریه کردم. بیدار که شدم ساعت سه نصفه‌شب بود. گرسنه بودم. رفتم سمت یخچال. در یخچال را که باز کردم. کارتن کیکی را دیدم که توی آن یک کیک کوچک قرمز بود که رویش نوشته شده بود:
ونوشه کیجا، تولدت مبارک!
زینب محمدی، 17ساله از شهر‌قدس

*کیجا در مازندرانی به معنی دختر است.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :