نورسا و پرواز از سکوی نه و سه چهارم
فاطمه سرمشقی
«نورسا» را همه دوست داشتند؛ اما من بیشتر از همه دوستش داشتم. فقط ناراحت میشدم وقتی به فریم گرد عینکم میخندید، چون یک بار گفته بود با آن عینک شبیه «هری پاتر»1 میشوم. من هری پاتر بودم و نورسا با آن موهای بلند و قهوهایاش «هرماینی»2 بود. مثل او کلی کتاب خوانده بود و برای هرکاری بهترین نقشه را میکشید.
نورسا فقط چندماه از من بزرگتر بود؛ اما دنیایش با دنیای من خیلی فرق داشت. هروقت به ایران میآمد بیشتر از اینکه منتظر سوغاتیهایش باشم، دلم میخواست زودتر درِ ساکش را باز کند تا بفهمم اینبار قرار است با هم چه ماجراجوییهایی داشته باشیم.
نورسا خندید و گونههایش چال افتاد: «چشمهایت را ببند.» هیچوقت این بازی را دوست نداشتم.
نورسا اصرار کرد: «چیز بدی نیست. تا چشمهایت را نبندی درش نمیآورم.» و دستهایش را بیشتر در ساک فرو برد. چشمهایم را نصفهنیمه بستم؛ اما نورسا دست بردار نبود: «کامل ببند و دستهایت را بیاور جلو.» چشمهایم را بستم. پلکهایم میلرزیدند. نورسا جعبهی کوچکی توی دستهایم گذاشت. چشمهایم را باز کردم. یک جعبهی کاغذی شش ضلعی و آبی با طرحهای طلایی بود. چشمهای نورسا برق میزدند: «زود باش بازش کن.» شبیه جعبهی شکلات هری پاتر بود. همانی که در قطار هاگوارتز با «رون»3 از زن دستفروش خریده بودند. جعبه را چندبار در دستهایم چرخاندم و بازش کردم. نورسا با خنده گفت: «مواظب باش نپره!» قورباغهی شکلاتی را از جعبه در آوردم و سرش را گاز زدم. دهانم شیرین شد و بوی کاکائو در دماغم پیچید. نورسا جعبهی شکلات قورباغهای دیگری از ساکش در آورد و همانطور که بازش میکرد پرسید:«چه کارتی به تو افتاد؟» و تازه یادم افتاد که هری وقتی جعبهاش را باز کرد، کارت «دامِبلدور»4 را بُرد. کارت «لوپین»5 را جلوی چشمهایش گرفتم. نورسا کارت را از دستم کشید و کارت «اِسنِیپ»6 را بهجایش توی دستم گذاشت و گفت: «عوض کنیم؟» و بازی ما از همانموقع تا روز رفتنشان ادامه پیدا کرد. انگار واقعاً من هری پاتر بودم و او هرماینی و خانهمان هم هربار یک جا بود؛ یکبار هاگوارتز، یکبار خانهی رون، یکبار خانهی خالهی هری و...
نورسا یک «پاترهِد»7 واقعی بود و همهی وسایل هریپاتر را داشت. هربار موقع بازی سر اینکه کداممان شنل هری را بپوشیم، قرعهکشی میکردیم، اما چوبدستی را مدام به هم قرض میدادیم؛ آنقدر شبیه چوبدستی هری بود که انگار واقعاً درونش پَر ققنوس داشت. باورکردنی نبود اما نورسا تمام وِردهای جادویی را حفظ بود و میدانست برای هرکدام چوبدستی را باید بهکدام طرف بچرخاند و چهطوری حرکت
بدهد.
وقتهایی که نورسا با خالهشیوا به مهمانی و دیدن یکی از دوستانش میرفت، شنلش را میپوشیدم، چوبدستی را برمیداشتم و جلوی آینه حرکاتش را تمرین میکردم، اما باز هم موقع بازی وردها را با هم قاطی میکردم؛ درست مثل رون!
روزی که نورسا میخواست برگردد، تمام مدتِ بازی، اجازه داد چوبدستی دست من باشد. من هم یک دقیقه زمین نگذاشتمش و تمام وردهایی را که حفظ شده بودم درست و غلط میخواندم. نورسا میخندید و لُپهایش چال میافتاد. خالهشیوا از پاترشاپ اینترنتی برای هرکداممان یک گردنبند یادگاران مرگ8 خرید که همانموقع انداختیم گردنمان. خوبیاش این بود که زنجیرش آنقدر بلند بود که روی لباسمان میافتاد.
نورسا همانطور که لباسهایش را در ساکش میچید رو به خالهشیوا گفت: «شنل را برندار. میخواهم تو راه بپوشمش.»
جلوی آینه ایستاده بودم، ورد فراموشی را میخواندم و چوبدستی را در هوا و سمت نورسا میچرخاندم تا فراموش کند چوبدستی اش را بردارد و آن را جا بگذارد.
بابا که با آن هیکل چاقش وسط هال ایستاد، مانند «هاگرید»9 با انگشتهای تپل دست راستش ریش سیاه و بلندش را شانه کرد و گفت: «اگر میخواهید از هواپیما جا نمانید، عجله کنید!» چوبدستی را جلوی آینه گذاشتم و دویدم توی اتاق تا آماده شوم. موقعی که دست در دست نورسا از زیر قرآنی که مامان جلوی در گرفته بود رد میشدیم، برگشتم و توی خانه سرک کشیدم. چوبدستی هنوز جلوی آینه بود و این دقیقاً همان چیزی بود که دلم میخواست. توی ماشین بین خالهشیوا و نورسا نشستم و تا مامان آب را پشت سر ماشین بپاشد و با عجله بیاید و روی صندلی جلو بنشیند، چندبار دهان باز کردم که به نورسا بگویم چوبش را جا گذاشته، اما دلم نیامد.
توی فرودگاه نورسا با آن شنل هریپاتریاش، چرخ ساکها را به جلو هُل میداد و از میان مسافرهای دیگر رد میشد و هی برمیگشت به من نگاه میکرد و میگفت: «باید سکوی نه و سهچهارم10 را پیدا کنیم.» وسط گِیت 9 و 10 ایستاد: «باید یکجایی همین جاها باشد.» و با سرعت به طرف گیت دوید. نزدیک گیت که شد پاهایش را روی میلهی پایینی چرخ حمل ساک گذاشت و سُر خورد جلو. بابا با یک دست چرخ را نگه داشت تا به مرد و زنی نخورد که جلوی گیت ایستاده بودند و گفت: «ببینید عجب عکسی گرفتم!» واقعاً هم عکس خوبی شده بود. پاهای نورسا انگار اصلاً روی زمین نبود و داشت پرواز میکرد. نورسا دستش را روی شماره گیت گذاشت و گفت: «فقط این شماره کار را خراب کرده، وگرنه انگار راستیراستی دارم از سکوی نه و سهچهارم رد میشوم.»
مامان و خالهشیوا همدیگر را جوری بغل کرده بودند که انگار قرار نبود دیگر همدیگر را ببینند. بابا دست مامان را گرفت: «تا چشم بههم بزنی، دوباره اینجایند.» و به من و نورسا چشمک زد.
نورسا شنلش را باز کرد و روی شانهام انداخت: «مال تو.» شنل را بهش برگرداندم: «نه، مال خودت. من نمیخواهمش.»
نورسا اخم کرد و دستم را عقب زد: «به تو بیشتر میآید. عین هری پاتر میشوی. من بهجایش چوبدستی دارم.» دلم میخواست به نورسا بگویم که از قصد چوبدستی را جایی گذاشتم که جا بگذاردش، اما خجالت میکشیدم. موقع رد شدن از گیت، نورسا گردنبند یادگاران مرگ را دور گردنش بلند کرد و برایم دست تکان داد. من هم همان کار را کردم.
به خانه که برگشتیم، قبل از اینکه مامان چوبدستی را ببیند، از جلوی آینه برداشتم، توی کمد قایمش کردم و چندساعتِ مانده تا صبح را با شنل هریپاتر خوابیدم.
صبح با صدای جیغهای مامان از خواب بیدار شدم. هواپیما سقوط کرده بود؛ همان هواپیمایی که خالهشیوا و نورسا تویش بودند. بابا میگفت هنوز معلوم نیست علت سقوط چه بوده است. مامان هم نمیدانست و همانطور که گریه میکرد، میگفت فعلاً هیچکس چیزی نمیداند؛ اما من میدانستم. هواپیما سقوط کرده بود، برای اینکه هرماینی چوب جادویش را جا گذاشته بود! همه میدانند جادوگرها بدون چوبهایشان چهقدر ضعیفاند. نورسا نباید شنلش را به من میداد. شنلها قدرتهایی دارند که خود جادوگرها هم از آنها خبر ندارند. شاید نورسا میتوانست با آن شنل راحت روی زمین فرود بیاید. حتماً یک نفر برای آدمهای توی هواپیما وردِ ممنوع «آوادا کِداورا»11 خوانده بود.
مامان جیغ میزند و گریه میکند. بابا توی خانه راه میرود و سرش را تکان میدهد و من روی تخت دراز کشیدهام، شنل هری پاتر را دور خودم پیچیدهام و به چوبدستی نورسا فکر میکنم که توی کمدم است. باید ورد برگشت زمان را به یاد بیاورم. باید دوباره دیشب تکرار بشود و من چوب نورسا را پس بدهم تا بتوانم باز هم خندهها و چالهای
لپش را ببینم.
پینوشت:
1. نام شخصیتی در مجموعهکتابی به همین نام که به داستانهایی از دنیای جادوگران میپردازد.
2. هرماینی که در ایران بهنام «هرمیون» شناختهشده است، از دوستان هری پاتر است؛ دختری بسیار باهوش و زیرک.
3. صمیمیترین دوست هری پاتر که در ماجراجوییها همیشه همراهش است.
4. پروفسور «آلبوس دامبلدور»، مدیر مدرسهی جادوگری هاگوارتز
5. پروفسور «ریموس لوپین»، از معلمان مدرسهی هاگوارتز که در گذشته دوست پدر هری پاتر هم بوده است.
6. پروفسور «سِوروس اسنیپ»، از معلمان مدرسهی هاگوارتز که دورادور از هری مراقبت میکرد.
7. به طرفداران سرسخت و همیشگی داستانهای هری پاتر میگویند.
8. گردنبندی به شکل مثلث که وسطش یک دایره و خطی عمودی است و به افسانهی سه برادر اشاره دارد که داستان شنل نامرئی، سنگی که مردهها را زنده میکند و اَبَر چوبدستی در رمان هری پاتر، از آن گرفته شده است.
9. «روبیوس هاگرید»، شکاربان و نگهبان موجودات جنگل ممنوعهی مدرسهی جادوگری هاگوارتز و از دوستان هری.
10. سکویی خیالی بین سکوی 9 و 10 ایستگاه کینگزکراس، مرکز راهآهن لندن که دانشآموزان مدرسهی هاگوارتز از آنجا سوار قطار مدرسه میشود.
11. یکی از وردهای ممنوع که باعث مرگ میشود.