اول شخص مفرد
معاوضه نوروزخان با رولزرویس
ابراهیم افشار|روزنامهنگار:
1- نوروزخان سالی یکبار، روز اول بهار شال و کلاه میکرد و از پشت کوه میآمد شهر؛ با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک، شال خلیلخانی، گیوه تخت نازک و شلوار قصب. عصازنان و هنهنکنان به سمت شهر سرازیر میشد. اما بیرون دروازه شهر باغچهای بود عین بهشت. همه رقم گل و درخت و پرنده داشت؛ از لاله و نرگس و شب بو و بنفشه و همیشه بهار و زنبق و نیلوفر گرفته تا دمجنبانک و بلبل و قناری و سار و هدهد. باغچه مال پیرزنی بود که عاشق دلخسته نوروزخان بود؛ هلاکش بود. روز اول بهار پیرزن صبح زود از خواب پا میشد. با شوق و ذوق رختخوابش را جمع میکرد، خانه را میکرد عین دسته گل. قالیچه را میآورد پهن میکرد در ایوان و منتظر نوروزخان مینشست. انگار که هزارسال منتظر است. البت که بفهمینفهمی خود را هفت قلم آرایش میکرد؛ حنای مفصل. خال و خطاط و سرمه و سفیدآب و سرخاب و زرک. تازه عود و عنبر و مشک هم به سر و صورت و گیساش میزد. یک ترمه و تنبان قرمز و شلیته فنردار هم میپوشید و میشد زیبای اساطیری هفتعالم. آن وقت سینی هفتسیناش را میچید و در یک سینی دیگر هفت قلم میوه خشک با نقل و نبات میگذاشت. البت که یک شمع گچی روی شمعدان جا میداد و منقل آتش را آماده میکرد. یک کیسه اسپند کوچک هم بغل منقل میگذاشت که نوروزخان سر برسد. آنگاه کوزه قلیان را هم آبگیری میکرد اما روی سرقلیان، آتش نمیگذاشت. چشم به راه میماند تا نوروزخان از راه برسد. اما بدبختی این بود که به محض دراز کشیدن در ایوان -کنار حوضچه و فوارهاش- آرام آرام پلکش سنگین میشد. یکهو دمجنبانکها میدیدند که خُروپف پیرزن بلند شده و هفتپادشاه را خواب میبیند.
2-نوروزخان، شیلنگانداز میرسید دم دروازه شهر، کنار باغچه پیرزن. میدید او خواب هفتپادشاه را میبیند. دلش نمیآمد بیدارش کند، یک شاخه گل همیشهبهار از باغچه میچید و روی سینهاش میگذاشت. از منقل هم آتشی برمیداشت، روی سرقلیان میگذاشت و چند پُکَکی میزد. یک نارنج را هم از وسط قاچ کرده و با قند و آب میخورد، اما پیر بیدار نمیشد. نوروزخان دزدکی بوسهای بر بُته جقه پیرزن میزد، پا میشد میرفت.
3- آفتاب عالمتاب که با گرمای دلچسبش بر جان پیرزن مینواخت بیدارش میکرد. یکهو چشم میگشود و میدید که ای داد و بیداد، همهچیز دست خورده است. قلیان، آتش به سر شده و نارنج دوپاره. بُته جقهاش هم از جای بوسهای در حال اشتعال است. آنوقت دوبامبی میزد توی سرش که وای بر من؛ امسال هم نوروزخان آمد و من خواب بودم. دیگر کار پیرزن شده بود چه کند و غمبرکزدن در هجران نوروزخان. آخرش حکیمی او را گفت هیچ چاره نداری مگر اینکه یک سال صبر کنی، تا زمستان گم شود و بهار از راه برسد و عمونوروز از پشت کوهها راه بیفتد سمت شهر. پیرزن سراسر سال را بیدل و دماغ بود. شب را روز میکرد و روز را شب که سیاه زمستان برود و بهار از راه برسد و نوروزخان قدم در کلبه جنت مکانش بگذارد. مردم اما میگفتند اگر پیرزن و نوروزخان به دیدار همدیگر نایل آیند، دنیا به آخر میرسد. این جبر افسانه است.
4- گیرم نوروزخان و پیرزن هزاران سال به وصال همدیگر نرسند. این افسانه را چهکسی باور میکند؟ شرط این است که امسال روز اول بهار، پیرزن تلگرامش را چک میکند میبیند که نوروزخان پیغام گذاشته؛ «باغچه تو میخرم. معاوضه با رولزرویس و ویلا در شمال. چاکرتم هم هستم. دندان طلایت را ایمپلنت میکنم. مهریه را کی داده کی گرفته». نوروزخان کم کسی نیست. بهار ما را زمستان نکند، خیلی است.