سیل در ناکجاآباد
گزارش همشهری از روستاهای منطقه توتان در استان سیستان و بلوچستان که سیل آن را روی نقشه به خیلی ها نشان داد
فهیمه طباطبایی ـ خبرنگار
آب که میآید بالا و از تن جدارههای خشک شده نیکپر کوچکشان میگذرد، آسیه نوزاد چهار روزهاش را میپیچد لای قنداق سفید، دست 4 فرزند دیگرش را میگیرد و میرود بالای تپه بلند روبهرویی. تپه شنی بود و آنها چند باری در گل گیر کرده بودند. حتی عمران پسر بزرگ 7سالهاش تا کمر میرود توی گل و لای و عمویش او را بیرون میکشد، همان که حالا تب کرده و گوشه کپر مادربزرگش زیر یک پتوی کلفت خوابیده.
شب بوده، خیلی شب. باران بیوقفه میباریده و آنها هیچچیز جز روستایشان و دار و ندارشان که در تاریکی، خیلی سریع زیر آب رفته، نمیدیدند. «خیلی دیر صبح شد، شب تموم نمیشد. سرد بود، بارون درشت میومد، ما هم بالای تپه با چندتا پتو و لحاف که خیس خالی شده بودن و ازشون آب میچکید، خودمون رو نگه داشتیم. وقتی هوا روشن شد، دیدم که لوگهامون (کپر) تا کمر توی آب رفتن. جرأت نداشتیم بیایم پایین، نخلها رو از ریشه کنده بود، ما که جای خود داریم. صدامون هم به هیچکس نمیرسید. چند روز بالای تپههای پغمزی بودیم.»
روستای پغمزی روی هیچ نقشهای نیست، حتی در مدخلهای اینترنتی از دهستان توتان هم که پغمزی در انتهای آن است، اطلاعات کاملی وجود ندارد. اهالی بنت هم تک و توک به روستاهای توتان رفتهاند و خیلیهایشان نمیدانند آن طرف رودخانههای خشک و جادههای سنگی چه خبر است. «55کیلومتری غرب بنت هست. ما اصلا نرفتیم اونجا، راه نیست، جاده ندارن. اونا مگه کاری داشته باشن بیان بنت! خیلی دوره! حالا هم که سیل اومده، هلال احمر روز چهارم سیل با هلیکوپتر براشون یه چیزایی انداخته پایین ولی چون راهها بسته بوده کسی نرفته. فکر کنم 60کیلومتری تا اونجا راه باشه.» یکی از محلیها این را میگوید و با دست به سمت غرب اشاره میکند و گاز موتورش را میگیرد و میرود.
چرا مهم نیستیم؟
برای رسیدن به توتان باید از جادههای خاکی عبور کرد، بعد به جادههای سنگی رسید، از بستر 3رودخانه فصلی که حالا پر آب است، رد شد تا نخستین روستای دهستان توتان که دستگرد است، نمایان شود. به اسم 60کیلومتر است اما بعد از دو ساعت با ماشین شاسی بلند که یکبار در آب گیر کرد و لاستیکش ترکید، رسیدیم دستگرد. نخستین روستای دهستان توتان را رد میکنیم و به «چیدگی» دومین روستا میرویم. زنی در سایه درختی نشسته و در تشت لباس میشوید. دورتر بچهها در کنار هوتک (حوضچه آب) مشغول آب بازیاند و آنها که سرما خورده و مریضند، گوشهای روی تپههای گلی نشستهاند و آنها را تماشا میکنند. به چشمشان غریب میآییم، چند زن و مرد خیلی سریع میآیند جلوی ماشینمان. «6روز است که چشم انتظاریم. از کجا اومدین؟ چرا هیشکی نیومد ببینه چه بلایی سر ما اومده؟ چرا فقط از بالا هلیکوپتر میآید و میرود؟» زن میدود سمت امدادگر هلال احمر «آقا خانههامون رو آب برداشته، دار و ندارمون رو گل گرفته، لباس بچههامون، خوراکمون، داممون، قابلمه و بشقابمون» دائم کاپشن امدادگر را میکشد که برود تا خانههایشان را نشانش دهد. «بیا ببین! چطور به خاک سیاه نشستیم. چرا نمیای یه فکری بکنی؟ بچههامون تو خونههای نم زده سرما خوردن، بچهام داره از دست میره.»
روی در اتاقی که با بلوکهای سیمانی روی هم چیده شده، با خطی بد و ناخوانا نوشته «بدون در زدن وارد نشوید» زن قفل کوچکی را که به در زده، باز میکند. موکتی کهنه با چند لباس بچه وسط خانه ریخته، سقف چوبی جا به جا شکسته شده. در کپر آشپزی میکنند و رختخوابها و فرششان را بردهاند بالای تپه تا در آفتاب خشک شود. «ما چیزی نداشتیم، زندگیمون همینها بود که دیدی، حالا همونم نداریم!» دستهایش را میکشد بهصورت آفتاب سوختهاش و موهای مشکیاش را میبرد زیر شال بلوچیاش و نگاهش میرود سمت هوتکی که بچهها در چالههای آب اطراف آن بالا و پایین میپرند. بغض میکند، اما گریه... نه!
نه راهی، نه دکتر و معلمی
همهجا بیابان است با کوههایی که کوتاهند و درختهای پراکنده نخل، چش، کنار و کهور که یا در مواجهه با سیل شکسته و به زمین افتادهاند یا بعد از چند روز مقاومت، سرسبزتر و شادابتر در نسیم سرد و ملایم ظهر، آرام میرقصند. « یا خشکسالیه یا سیل. چندباری خواستیم که بریم بنت، اما پول نیست، کار نیست، خانه گران است. این بار اما شوهرم رفته، میگه دیگه جای موندن نیست. تحملش دیگه سخته. مگه زمین آبا و اجدادی چی داره که دلمون رو خوش کنیم؟ همه رفتن ما هم بریم.» در چشمهایش خشم است و دلواپسی و خستگی. مثل چشم همه زنها و مردهای دیگر روستای چیدگی. مردی با خشم میرود جلوی امدادگر « چرا دیر اومدین؟ چرا الآن اومدین؟ چرا هیچ وقت یه دکتر نمیاد اینجا؟ چرا یه نفر از جهادکشاورزی نمیاد ببینه خشکسالی و حالا سیل چه بلایی سر کشاورزی مون آورده؟ چرا معلم هر وقت دوست داره میاد و هر وقت سختشه سر نمیزنه؟ چرا راهداری ما رو ول کرده. مگه این همه خونواده تو روستاهای توتان نیستن؟ حق ما یه جاده خاکی نیست؟ چرا شما دیر اومدی؟ شما که محلی بودی. شما که میدونستی ما راه نداریم و وسط این بیابون گیر کردیم.» مرد نفسش میبرد و شروع میکند به سرفه کردن. منتظر جواب نمیماند. میرود.
هوتک سهم بلوچها از باران
همه آشفته و ناراحتند. مردی دیگر تنها هوتک چیدگی را با دست نشان میدهد. حوض بزرگی است که باران پرش کرده و همه سهم روستا از آب است. هوتکهایی که در روستاهای دیگر مناطق بلوچستان زیاد دیده میشود «اینرو هم خودمون میخوریم، هم به بچههامون میدیم و هم به گوسفندا و بزامون.» دست میبرد در هوتک و آب را میآورد بالا، گل از لای انگشتهایش شُره میکند به پایین. «درسته که این گل ته نشین میشه، اما بازم آب تمیز نیست. خدا رو شکر، اما این حق ما نیست که از این برکت الهی فقط یه حوض نصیبمون بشه و بعدا بریم آب رو تانکری بخریم. نه اینکه ما اینجور باشیم، کل روستاهای بلوچستان آب ندارن. بهالله روا نیست. ما هم مردم همین کشوریم.» امدادگران هلال احمر بدون توجه به این حرفها برخی از کمکهایی را که آوردهاند تحویل مردم میدهند و میروند به سمت روستای پغمزی.
راه دوباره همان است. جادههای سنگلاخی، بستر 4رودخانه فصلی که پر از آب شده، 5-4 تا درهسنگی و باز هم ماشینهایی که در راه میمانند. «عمر بن» معاون امداد و نجات نیکشهر میگوید: «این راهی است که مردم روستاهای توتان باید طی کنند تا تازه به بنت برسند. از بنت تا نیکشهر هم که راه را دیدی. این دوری مسافت و این جاده نامناسب، کشته زیاد داده. نه اینکه فقط در راه تصادف کنند، نه! زن حامله به بنت نرسیده جان خودش و بچهاش از دست رفته. یک روز تمام پغمزی در آتیش سوخته اما کسی نتونسته کمک کنه، عقرب گزیدگی داشتن ولی نتونستن به شهر برسونن. اینها انگار در یک جزیره کویری زندگی میکنن.» یک ساعت و ربع بعد پغمزی خودش را نشانمان میدهد.
20کپر است در محاصره چند ساختمان بلوکی و دهها زن و بچه بلوچی که با صورتها و لباسهای پر از خاک در بین کپرهایی که گل بر تن خشک نیهای آن چسبیده راه میروند. اینجا انگار هیچکس منتظر نشانی یا کمکی نبوده. چشمهای متعجب کامیونهایی که به سمت روستا آمدهاند را نگاه میکنند و قدمها بدون مکث به همان راهی میروند که مقصد بود. هیچکس جلو نمیآید، هیچکس فریاد خوشحالی برای رسیدن کمک سر نمیدهد. حتی بچهها هم برقی در چشمانشان نیست.
طاقت بیار
امدادگران میروند سمت خانه دهیار. گفتوگوهای بلوچی چند مرد آغاز میشود. زنها کمکم از داخل لوگها سرک میکشند تا ببینند چه شده. چند لوگ بالاتر درد زایمان زنی را گرفته و بقیه رفتهاند سراغ او. «6ماهشه، الان وقتش نیست. از سیل ترسیده، شاید بهخاطر اونه.» زن در پس لوگ تاریک درد میکشد. چهرهاش به دختری نوجوان میماند. «پونزده سالشه، یکساله ازدواج کرده، نخستین شکمشه» پیرزنی 2طرف پهلوی دخترک را مالش میدهد و توی چشمهایش را نگاه میکند. به بلوچی میگوید که الان وقتش نیست. دخترک سرفه میکند. از درد بهخود میپیچد و آرام ناله میکند. «سرما هم خورده، تب کرده». یکی با پتویی که تازه از کاور بیرون کشیده، میآید و میاندازند رویش. زن خودش را میپیچد در پتو. درد چهره معصومش را 10 سال تکیدهتر کرده.
روستا نه آب دارد، نه گاز دارد، نه جاده دارد، نه خانه بهداشت دارد، فقط یک مدرسه هست که برای دوره ابتدایی است و معلمی که قبل از سیل نتوانسته بیاید. عمران یکی از جوانهای روستاست، همان که زنش در لوگ درد میکشد. نگران است. دور ایستاده تا ببیند چه میشود «از کدوم بدبختیمون بگیم؟ یه وقت کسی چیزی داره و از دست میده، میاد میگه اینا رو داشتم و دیگه ندارم! ما که هیچی نداریم، بعدا هم نخواهیم داشت. ما اینجا ته دنیاییم. زمستونای سرد، تابستونای گرم. آب تانکری هم به اینجا نمیرسه. این آب معدنی که الان دادن خرج دو روز زن و بچههای ماست. این سیل، درد بود روی درد. بچههامون رو مریض کرد، زنهامون رو درمونده کرد، خونه پیرزن و پیرمردامون رو خراب کرد. چرا کسی حواسش به ما نیست؟ چرا یه بار نمیان توتان، ببینن جاده چیه؟ کشاورزی چیه؟ آب چی میخوریم؟ چرا ما رو هیچکس نمیشناسه؟»
امدادگرها بساط چادرهای هلال احمر را برای چند نفر پهن میکنند. یکی دو نفرشان مشغول برش زدن موکتهایی هستند که قرار است داخل چادرها پهن شود. بعضیها هم رفتهاند آمار دقیق در بیاورند که بعد از 7 روز سبد غذایی و پتو بدهند به مردم پغمزی. بچهها بدون توجه به این هیاهو در وسط روستا مشغول بازی باهمند. «بعضیها هم به ما میگن از اینجا کوچ کنید! کوچ کنیم کجا بریم؟ مگه اینجا زمین آبا و اجدادی ما نیست؟ مگه نمیگید که مهاجرت خوب نیست؟ نیاین شهر؟ شهر بده، نمیتونین زندگی کنین؟ اونایی که جمع کردن رفتن پایین بنت تو حسین آبادچی شدن؟ دائم میرن اذیتشون میکنن که از اونجا برن. فرضا هم خواستیم بریم، با کدوم پول بریم؟» عادل 40ساله است و شهر دیده. با خشم اما آرام حرف میزند و دائم به محرومیت روستا اشاره میکند. «چند تا از زنهامون بهخاطر نبود دکتر و جاده سر زا برن بسه؟ چقدر بچههامون بمیرن بهخاطر اینکه نمیتونیم ببریمشون شهر؟ به خدا این سزای ما نبود که باهامون کردن.» عادل همینطور که حرف میزند، میرود. فقط چادرهای هلال احمر را نشان میدهد و میگوید: «تو که الآن اینجایی برو بهشون بگو تو این هوای سرد نمیشه تو چادر خوابید.»
هوا تاریک شده، خیلی تاریک. سگهای گرسنه عو عو میکنند و اطراف روستا میچرخند. باد سرد بچهها را راهی لوگهای به گل نشسته میکند. آسیه نوزاد 10روزهاش را بغل کرده و نشسته روبهروی ناجده، همان دخترکی که درد میکشد. «دختر داییمه، زن داداشمه. خدا کنه نمیره.ای کاش یه دکتر هم باهاتون میومد.» یکی از ماشینهای هلال احمر با دخترک حامله راهی بنت میشود. شب است، خیلی شب تا بنت باید از 7رودخانه عبور کرد. امدادگر میگوید باید 4-3ساعت طاقت بیاری.