صبح میشود با آه و تنفسی از تو
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
دستدردست و تنسپرده به هم، شتابان از ایستگاه دور میشوند، نه مثل دیگرانی گمشده در بیتکیهگاهی روزگار که وقتی از اتوبوس بیرون میآیند، احساس میکنند زمین زیرپایشان گم شده است. آیا آن دو عاشق بودند که بیقرار و شیدا خیابان را خرسند از حضورشان کرده بودند؟ آنان جوان بودند و جوانی عین زیبایی است و تمام زیباهای جهان مقتدر و مسرور هستند مگر آنکه آفتاب روز و مهتاب شب را گم کرده باشند. مثل این روزها که بیکاری مرتب پشت پا میزند به آرزوی کسانی که سهمشان از جوانی فقط سرگردانی و بیتکلیفی است. آن دو میروند مثل روز و شب که بیاجازه میروند و من همچنان در همسایگی دکه روزنامهفروشی با خرسندی تمام تا جایی که چشم میتواند راه برود، آنان را بدرقه میکنم، در روزی که نامش شنبه بیستوهفتم دیماه است. و بارانی نازک که گاهی در هیأت برف، سقف میدان صنعت را پر از پولک سفید میکند را دنبال میکنم. کاش کودک بودیم و نمیدانستیم بیشتر راهها به بنبست میرسد، اما باور داشتیم تنها زخمی که عاشق برمیدارد، زخم عشق است که خود عشق آن را درمان میکند.
غروب مهربان یکشنبه
بالکن...
باران...
زیر پنجرهام
این سیاهی چتر توست
هزار سال پیش نیز همینطور بود و زندگی با کسانی دلدار بود که در تمنای همه فصول زندگی بودند، یعنی پذیرفته بودند با زندگی باید بیقید و شرط زندگی کنند. وقتی تابستان از لب بام شبهای پرستاره و شبخوابیدنهای زیر شمد پایین آمد، پاییز از درخت بالا میرود و برگچین میشود تا سبزها زیر پایمان زرد شوند. یعنی مردمان سالهای دور و دیر چون رفیق طبیعت بودند، پس بیشتر از قلبشان فرمان میبردند و اگر زور و استبدادی در مراودات فردی و جمعی داشتند، عموما کار دل بود؛ بهعبارت دیگر همدلی بیش از همزبانی بود و همین بود که فرهادها پرشمار، شیرینها در کثرت و مجنونها غزلخوان بودند؛ یعنی اصلاً روزگار در کودکیها و نوجوانیهای من و دوستانم هادی و بهروز روزگار کمنیازی بود و چوبخط هیچ نسیهبگیری پر نمیشد. این را من خودم از کاکصالح بقال سرکوچه چهارباغ سنندج شنیدم، وقتی روغن حیوانی، نان برنجی را لذیذتر از بستنی نانی میکرد و عطر نان لواش دلاویزتر از بوی یاس سپید بود.
کدام پرنده
با بوی تن تو پرواز کرد
که باران را
اینگونه عاشقانه مینوشم
حالا و اکنون که روزگار در پایکوبی با نامرادیهاست، دیدن هجوم پرهیاهوی بچهها به خیابانها، شعرخوانی جوانان در حضور نسکافه زیرسقف کوتاه کافهها، باید حال ما را در همان دقایق متبسم کند و امیدوار باشیم همیشه راهی برای رهایی وجود دارد، کمی دور یا نزدیک، اما هست. همین دیروز خواندم مرد جوانی در استان بوشهر ٢٢سال پیش در کشمکش با یکی دیگر موجب مرگ او میشود و در همه این ٢٢سال بهخاطر ناتوانی در تأمین دیه در جهانی به اندازه 2گام که نامش سلول است زندگی را زندگی کرده است تا اینکه همین هفته با مساعدت مسئولان و خیّران آزاد میشود. اما آیا میداند با این خیابان و کوچهها و مردمانی که حالشان هیچ نسبتی با سالهای برباد رفته او ندارد، چه کند؟ شک ندارم زندگی نو در او متولد میشود، پس لطفا اگر او را دیدید نگویید این روزها نبرد در راه عاشقی بیهوده است، نگویید کودکان سیل در سیستان از باران متنفرند، چون چرخ و فلکشان را آبهای گمشده با خود برده است. لطفا نگویید آزادی با آخرین سلولهایش در حال دفاع از خود است!
مادربزرگی که نسبتی دیرین با سجاده و نور و آینه دارد، نرمتر از نسیم، خرده نان سنگکی را پشت پنجره روی سفره روزنامه میریزد تا کبوترها بیعصرانه نمانند. میگوید از قول من بنویس به هرکسی که عاشق است سلام کنید و برای رهایی همه پرندگان در قفس دعا کنید.
صبح میشود با آه و تنفسی از تو
پنجرهای باز میشود
با دهانی پر از برادههای ماه
گیسو در آینه میریزی
من ظهر میشوم
همه شعرها از بیژن نجدی