مهلکه
فرزین شیرزادی ـ روزنامهنگار
وسط خیابان، پشت به دهانه بزرگراه، داشت میدوید. هراسان و دربهدر، توی تله یک شهر درندشت گرفتار شده بود. هرجا میرفت و از هر طرف که میتاخت، باز هم در تهران بود و نمیتوانست قسر در برود. بخت یارمان بود که در آن صبح تعطیل، خیابان درگیر ترافیک نبود. دومتر جلوتر، یک سمند در حرکت بود و چهار، پنج متر عقبتر هم سه، چهار پژو و پراید را توی آینه میدیدم. همگی میرفتیم سمت بزرگراه. آنجا بود که دیدم خلاف جهت ما دارد میدود. راننده سمند خیلی ناگهانی گرفت سمت راست و گاو با من شاخ به شاخ شد. حیوانکی مردنی بود و به همتایانش که در سفرهای شمال میبینیم، شباهتی نداشت. از خاطرم گذشت اگر قلچماق و گردنکلفت بود، چی میشد؟ اتفاق خطرناکتری نمیافتاد؟ فرصت پاسخ گفتن به این پرسش را نداشتم. نباید باهاش تصادف میکردم و آن زبانبسته هم در خیال چیزی غیر از این نبود. زور میزد از ماشین فاصله بگیرد اما سمهاش برای جستوخیز روی آسفالت ساخته نشده بود. با دستپاچگی تعادلش را حفظ میکرد و در این وضع نامساعد باید با خودروهای دیگری هم طرف میشد. مجموع حرکاتش از احتمال قریبالوقوع یک حادثه خبر میداد و جذابیت ماجرا، رهگذران را میخکوب کرده بود. فکرم میرفت برای خودش معما بسازد که دیدم عاقلهمردی کت و شلوارپوش، با همه توان رو به ما میدود و یک متر طناب هم پشت سرش کشیده میشود. همانطور که از مهلکه دور میشدم و یک چشمم به آینه بود، گره ماجرا باز شد: جلوتر، وانت نیسان آبیرنگی کجکی در حاشیه بزرگراه پارک شده بود.