زندگی و زمانه عالیجناب فورد
جان فورد از مصاحبه گریزان بود و خیلی از منتقدان و روزنامهنگارانی که سراغش میرفتند دست خالی بازمیگشتند. گاهی هم سماجت و ریختن طرح رفاقت باعث میشد که استاد تن به گفتوگوی بلند هم بدهد؛ مثل گفتوگویی که پیتر باگدانوویچ با فورد انجام داد و کتابش در ایران هم به ترجمه امید روشن ضمیر منتشر شد. فورد در سالهای پایانی زندگیاش گفتوگویی نسبتا مفصل درباره زندگی و آثارش انجام داد؛ گفتوگویی که نشریه سینما ۵۲ در مهر ۱۳۵۲ به مناسبت درگذشت فورد و با ترجمه هوشنگ بهارلو منتشر کرد. بازخوانی بخشهایی از این گفتوگو خالی از لطف نیست.
چگونه وارد سینما شدم
برادرم فرانسیس مرا وارد این کار کرد.او تنها فرد روشنفکر خانواده ما بود. او میخواست هنرپیشه و کارگردان تئاتر و سینما شود و بهخاطر همین هدف، اول به نیویورک و بعد به هالیوود رفت که در آن زمان تازه سالهای اول تاریخ سینما آغاز شده بود. من در عوض هیچگونه علاقه خاصی نسبت به سینما و کارهای نمایشی نداشتم و به تنها چیزی که علاقهمند بودم این بود که ملوان بشوم و به همین علت وارد آکادمی نیروی دریایی آناپولیس شدم و بعد هم در دانشگاه نامنویسی کردم که از هیچ کدام راضی نبودم. به همین سبب ناگهان تصمیم گرفتم از همه این کارها دست بردارم و رسما به کاری بپردازم که بتوانم پول دربیاورم. برادرم در این مدت موفق شده بود در هالیوود بهعنوان کارگردان و هنرپیشه در گروهی که خودش تشکیل داده بود مشغول بهکار شود. نامش را به فرانسیس و فامیلش را به فورد تغییر داده بود. من هم تصمیم گرفتم که به او ملحق شوم و با او کار کنم و از آنجا که فرانسیس نام فامیلش را عوض کرده بود، من هم به ناچار جان فورد شدم. وقتی که نزد برادرم رفتم و از او خواستم که به من هم کاری محول کند، او در جوابم گفت: بسیار خب، ببینم چه کاری میتوانم برایت انجام دهم و چند روز بعد بهعنوان کارگر در استودیوی او مشغول بهکار شدم. برادرم فکر میکرد برای یاد گرفتن یک حرفه، بهترین راه این است که انسان از پایین شروع کند. در واقع خود من هم به این نتیجه رسیده بودم و با شور و علاقه زیادی بهعنوان کارگر مشغول بهکار شدم و برای اینکه مبادا تا آخر عمرم کارگر باقی بمانم شب و روز کار میکردم تا شغل بهتری به من محول کنند. اتفاقا همینطور هم شد و بعد از مدتی متصدی لباسهای فیلم شدم و بعد هم بهعنوان هنرپیشه بدل در فیلمها بازی میکردم. به این ترتیب رفتهرفته به دوربین فیلمبرداری و اسرارش نزدیکتر میشدم تا اینکه آسیستان کمک کارگردان و بعد کمک کارگردان شدم و روزبهروز مسئولیت و اهمیت کارم بیشتر میشد. حالا تنها چیزی که باقی مانده این است که برایتان تعریف کنم چگونه کارگردان شدم. ماجرا از این قرار بود: در آن زمان یک هنرپیشه فیلمهای وسترن بود که قبلا آکتور بسیار موفقی بود ولی در آن زمان بهتدریج در حال سقوط و از دست دادن شهرت و محبوبیتش بود. او هاری کاری نام داشت. قراردادی با یکی از استودیوهای فیلمبرداری امضا کرده بود که تاریخ قرارداد نزدیک به اتمام بود و استودیو هم علاقه چندانی نشان نمیداد که قراردادش را تمدید کند. کاری خیلی نگران این وضعیت بود و بیتابانه در جستوجوی کارگردان جوانی بود که بتواند در مدت بسیار کمی فیلم کمخرجی تهیه کند. وقتی که من از این قضیه باخبر شدم به او مراجعه کردم و گفتم چرا من را برای کارگردانی انتخاب نمیکنی؟ کمی فکر کرد و گفت: بسیار خوب امتحان میکنیم. مشغول فیلمبرداری فیلمی شدیم که میبایست یک فیلم کوتاه دوحلقهای از کار درآید. ولی من یک فیلم بلند پنجحلقهای تحویلشان دادم. وقتی که به تهیهکننده مراجعه کردم چیزی نمانده بود که مرا با لگد از دفتر کارش بیرون کند. مرتبا فریاد میکشید و میگفت: خیال میکنی چهکسی هستی؟ حالا من با این 3حلقه اضافه چه خاکی به سرم بریزم؟ باید به هر قیمتی که شده این فیلم را کوتاه کنی.
من خیلی زود موفق شدم تهیهکننده را آرام و متقاعدش کنم که ابدا احتیاجی به کوتاه کردن فیلم نیست و کم و بیش این حرفها را به او گفتم: آقای محترم، فرض کنیم که شما یکدست لباس به خیاطی سفارش میدهید و فرض میکنیم که خیاط بهخاطر زرنگیهای حرفهای یا بهعلت آنکه دقیقا متوجه سفارش شما نشده، علاوه بر یکدست لباس، 2شلوار اضافی هم برایتان تهیه میکند، شما در این وضعیت چه کار میکنید؟ شلوار اضافی را دور میاندازید یا از بین میبرید؟ ابدا چنین کاری نمیکنید، بلکه شلوارها را نگه میدارید شاید که دوخت خوبی داشته باشد. بنابراین حالا این 3حلقه اضافی را نگه دارید.
تهیهکننده حرفم را قبول کرد و وقتی فیلم روی پرده آمد آنچنان موفقیتی به دست آورد که همه را متعجب ساخت. از جمله خود من که نخستین شخصی بودم که از این همه موفقیت شدیدا جرأت پیدا کرده بودم. نتیجه این شد که هاری کاری نهتنها قراردادش را تمدید کرد بلکه دستمزدش هم به طرز سرسامآوری بالا رفت؛ یعنی بهطور دقیق به جای هفتهای ۷۵دلار، ۱۵۰۰دلار به او دادند و دستمزد من از هفتهای ۲۵دلار به ۷۵ دلار افزایش پیدا کرد.
چگونه کارگردان وسترن شدم
باید بگویم به علل یکسری پیشامدها و اتفاقات، کارگردان فیلمهای وسترن شدم. قبل از هر چیز هاری کاری، آکتور فیلمهای وسترن بود. علت دوم کمی مفصلتر است. در آن زمان هیچکس جز مردم، فیلم وسترن را جدی نمیگرفت. منتقدین هرگز وقتشان را صرف فیلم وسترن نمیکردند و وقتی هم چیزی در این باره مینوشتند، بدگویی میکردند. در نتیجه کارگردانی این نوع فیلمها را به آدمهای تازهکار یا بیاهمیت واگذار میکردند. من، هم تازهکار بودم و هم بیاهمیت و اگر اشتباه نکنم در سال1924 بود که با کارگردانی فیلم «اسب آهنین» اعتباری برای فیلمهای وسترن به وجود آوردم که باعث شد به تدریج این نوع فیلمها را جدی بگیرند. در آن زمان برخلاف امروز اطلاعات زیادی از غرب نداشتم ولی آنچه از غرب میدانستم کافی بود که مرا نسبت به این قسمت از آمریکا علاقهمند سازد. قبلا از کالیفرنیا، آریزونا، مکزیک جدید و نوارا دیدن کرده بودم و آن فضای عظیم، کوهستانهای سنگی و دشتهای وسیع، آنقدر مسحورکننده و زیبا بودند که فکر میکردم فقط با یک کابوی و یک سرخپوست میتوانم در این محیط یک درام بزرگ به وجود آورم. خلاصه کلام از نقطه نظر روانی به سوی غرب کشانده میشدم و به همین دلیل بود که وقتی فهمیدم هاریکاری برای ساختن یک فیلم وسترن در جستوجوی کارگردان است فورا به او مراجعه کردم. بعد از آن فیلم اول، اگر اشتباه نکنم 24 یا 25 فیلم دیگر با هاری کاری ساختم. برای ساختن این فیلمها سناریویی در اختیار نداشتم بلکه فقط یک سوژه پیدا کرده بودم تقریبا برای تمام فیلمهایی که میخواستم کارگردانی کنم، مناسب بود و فقط کافی بود که اسبها، آکتورها، محلهای فیلمبرداری و اسامی پرسوناژها را تغییر دهم. و هیچکس هم متوجه نمیشد که سوژه این فیلمها در واقع ثابت است. در این مدت دستمزد من از هفتهای 75 دلار به 750دلار افزایش پیدا کرده بود. این برای من پیروزی بزرگی بود زیرا با این دستمزد توانستم زنی را که دوستش داشتم به دست آورم و با او ازدواج کنم.
خودم را صنعتگر میدانم
(در پاسخ به سؤال مصاحبهکننده که از فورد به عنوان یکی از بزرگترین کارگردانان سینما نام میبرد).
کدام کارگردان بزرگ؟! آقای عزیز این کلمات را در مورد من بهکار نبرید چون از شنیدن این حرفها احساس شرم میکنم و برای اینکه گرفتار این وضعیت نشوم همیشه مجبور شدهام که مقابل این حرفها حالت دفاعی بهخودم بگیرم. من خودم را بیش از هر چیز صنعتگر میدانم؛ یک صنعتگر قابل. در تمام مدتی که در سینما کار میکردهام هرگز خودم را هنرمند ندانستهام، هرگز فکرش را هم نکردهام که کار من یک کار هنری است و در آن خلاقیت وجود دارد. همیشه سعی و کوشش من در کار فیلمسازی این بوده که داستانها را به بهترین شکل ممکن از طریق وسایلی که در اختیار داشتهام تعریف کنم. شما عقیده دارید «دلیجان»، «خبرچین» و «آقای لینکلن جوان» آثار هنری هستند؟ من واقعا نمیدانم که اینها آثار هنری هستند و علاقهای هم به دانستنش ندارم، تنها چیزی که میدانم این است که هنگام ساختن این فیلمها قلب و روحم را بهکار انداختهام و به طرز دیوانهواری از ساختنشان لذت بردهام. کار کردن آنقدر برای من لذتبخش و مفرح است که هرگز دست از کار برنداشتهام و از آنجا که تصور میکنم هنر هدف و وظیفهای ندارد که به کسی که در این زمینه فعالیت میکند لذت ببخشد، بنابراین من یک هنرمند نیستم و نسبت به این مسائل اصولا بیتفاوت هستم. از طرف دیگر کلمه هنرمند انسان را دچار ناراحتی و شرم میکند و من به هیچ وجه نمیتوانم چنین کلمهای را تحمل کنم؛ درحالیکه صنعتگر انسانیتر، دوست داشتنیتر و اصیلتر است.