یلدای مسعود
ابراهیم اسماعیلیاراضی
شاعر و منتقد ادبی
حالا من و ۱۸نفر از بچههای قدیمیتر همشهری نشستهایم توی این مینیبوس هایس و راهافتادهایم. تعدادی دیگر هم دارند با تاکسی میآیند. یک اتوبوس هم از خانه راه افتاده. دیگرانی هم با ماشینهای خودشان رسیدهاند یا در راهند. در راهیم و من دارم به این فکر میکنم که چرا دیروز، بعد از خبر بزرگ، نخستین صفتی که درباره شما به ذهنم رسید، «قلندر» بود! جستوجو میکنم. همشهری آنلاین؛ در شناخت و آداب قلندری: «اگر بپرسند که چهار ترک کدام است؟ بگو: ترک مال، ترک جاه، ترک راحت و ترک خود». و شما هیچیک از این چهار را ترک نکرده بودید اما همه این چهار را در مشتِ گرهشده نه، که در دستِ گشاده داشتید تا نثار دیگران کنید. (میبینید!؟ هنوز هم میگویم «شما»؛ از بس که بزرگتر بودید؛ برادر بزرگتر، رفیق بزرگتر، همکار بزرگتر و....) داشتم میگفتم. «مال»، کم نداشتید؛ به قدر خودتان؛ به قدر معمول حاصل از نزدیک به 40سال کار حرفهای در بالاترین سطح. قدیمیهای همشهری خوب میدانند؛ اسم شما که میآمد، یعنی نهایت تجربه و دقت. اصلا نخستینبار شما را همینطوری شناختم. هنوز نیامده بودم روزنامه؛ ویراستار مجلات همشهری بودم. یک روز حرف صفحهآرایی که شد، دکتر عباس لقمانی ـ یادش خوش ـ سرش را گرفت بالا، سینهاش را سپر کرد، باد به غبغب انداخت، چشمهایش درخشید، لحن اصفهانیاش را فراموش کرد و طوری که نام اسطورهها را بر زبان میآورند، گفت: «مسعود فطرتی»؛ طوری که خیلیهایشان مثل من از همان وقت، مشتاق دیدن و شناختن شما شدند. هنوز صدای خسروخان قدیری توی گوشم میپیچد که وقتی میگفت «مسعود» یعنی میخواهد کار مورد نظرش با نهایت وسواس و اطمینان انجام شود... و این سالها هم که بیشتر، هوای جوانترها را داشتید تا اینکه بخواهید به این در و آن در بزنید و خودتان را نشان بدهید؛ همین جوانهایی که حالا تکتکشان دارند اشک میریزند و چندماه پیش، به افتخار شما در جشن بازنشستگیای که خودشان ـ فارغ از آداب و ترتیب اداری ـ گرفته بودند، توی چشمهایتان خندیدند و برایتان دست زدند. بله، مال داشتید اما نه به هوای اندوختن؛ به شوق بخشیدن؛ به هرکس که میتوانست مهمان کرم شما باشد. یادمان نمیرود که! دلتان میرفت برای مهمان؛ چه مهمان صبحانه کاری، سر میز صفحهآرایی و چه مهمان خانهای که بیش از هر چیز، برای پذیرایی از دیگران دوستش داشتید.
«جاه»!؟ نه؛ چند آزمون پیش آمده بود و شما هر بار، سربلندتر. نشستید و خم به ابرو نیاوردید و دم نزدید... و روزگار، چرخید و چرخید؛ هر بار به عزت بیشتر شما. و البته که از فراغتتان هم برای محبتکردن بهره بردید.
«راحت»!؟ نداشتید؛ پی راحت دیگران بودید از بس؛ از دوستی که هر روز بعدازظهر، پای رفاقت با او میایستادید، تا یکی مثل من که مثلا ماشینش خراب بود و باید میرفت برایش قطعه یدکی میخرید، تا برادری که پدرانه پی درمانش بودید، تا... تا... تا....
و اما «خود»؛ به سکوت از کنارش میگذشتید؛ به آسودگی؛ به لبخند؛ به آرامش؛ به شادی خانواده؛ اگرچه با آن همه حساسیتی که خاص روح ناب شما بود، همه میدانستند در دل و جان شما چه خبرهاست.
حالا دارم به این فکر میکنم که این کسی که جلوی چشم من روی دوش این همه خویشاوند و دوست و نزدیک و آشنا، خرامان میرود تا زیر آن کاجی که گویی پیشاپیش از غصه و خجالت خشکشده دراز بکشد (مگر نه که بارها سیرابش کرده بودید؟)، تا به آغوش پدر بازگردد، تا کمی خستگی در کند، اگر میتوانست، پایین میآمد که همینقدر هم بارش به دوش کسی نباشد؛ باری که به قدر ارزنی حتی، هرگز به دوش کسی نبوده بود. آرامش خاک بر شما خوش باد آقای قلندر، آقای رند عالمسوز که به زیرکی و سبکی، در یلدایی که به جان آفتاب پیوست، بیسروصدا تا آبیها پریدید.