![کودکانه، گنجشکک اشیمشی!](/img/newspaper_pages/1398/09%20AZAR/24/rooye/2411.jpg)
کودکانه، گنجشکک اشیمشی!
![کودکانه، گنجشکک اشیمشی!](/img/newspaper_pages/1398/09%20AZAR/24/rooye/2411.jpg)
محمدعلی علومی ـ داستاننویس و اسطورهشناس
کودکی ما در ترس میگذشت؛ ترسی مداوم از همهچیز و از تمام اطرافیان. عجیب و غریب و فاجعه آن است که ما میپنداشتیم این امر، امری است طبیعی، عادی! باید که همین باشد.
یک روز سرد زمستانی را تصور کنید. هوا به رنگ سرب است و زمین یخزده است و لغزنده. ما بچههای دبستان با رخت و لباسهایی پاره و وصله شده، دستهای کوچک و ظریف ولی قاچقاچشده و گونههای کبود از سرما و نگاههای گیج و منگ به صف ایستادهایم و ظاهرا به فرمایشات مدیر دبستان «ظهیر» بهاصطلاح گوش هوش فرادادهایم و جنابشان میکروفن بهدست، داد سخن میدهد و ما از آنهمه کلمات قلمبه سلمبه چیزی نمیفهمیم. ما کودکان آن زمان، نفهمان بالقوه بودیم! فقط میفهمیدیم که با کمی نان و دو استکان چای کمرنگ که بهعنوان صبحانه خوردهایم، هنوز گرسنهایم. میفهمیدیم که نگاه نافذ مدیرمان، چون نگاه شاهین بر فراز جوجه گنجشکان اشیمشی هر لحظه ممکن است ما را قربانی کند و مدیرمان بتوپد که آهای کره الاغ! تو ابله، تو که داری میخندی. مگر من حرف خندهداری زدم؟
و بعد رو برگرداند بهسوی فراش و امر کند – چوب و فلک را بیاور- و بعد بگوید تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر! رسما گاو و خر محسوب میشدیم و دردناکتر این است که خودمان هم کمابیش قبول داشتیم که هرچه هستیم، باری آدم هم نیستیم!
کتک سر صفمان را با نجابت و البته با گریه و زاری تاب میآوردیم و میرفتیم سر کلاس درس تا تعلیم و تربیت شویم.
معلم با تسمه پروانه میآمد. تتمه لبخند از شوخیها و جوکهایی را که در دفتر مدرسه شنیده بود، از چهره میزدود. عبوس و تندخو مثل اربابی در برابر رعیت بینوا، پشت میز، کنار بخاری مینشست. تسمه پروانه را با صدایی طنینانداز بر میز فلزی تق و لق میانداخت. خیره و خوفناک نگاهمان میکرد، میگفت که تکلیفهایتان را نشان دهید:
دوباره کتک میخوردیم. معلم میگفت که این کتکها برای آینده خودتان خوب است. آدم میشوید. حالا حالیتان نیست بعدها میفهمید که خیر و صلاح خودتان را میخواستیم... بعضی از پدر و مادرها هم وقتی بچهشان را در مدرسه ثبتنام میکردند از مدیر و ناظم و معلمها با عجز و اصرار تقاضا داشتند که این بچه گوشت و پوستش از شما، استخوانش از ما آدمش کنید!
بعدها و سالها بعد وقتی فیلمهایی با موضوع کودک از سینمای اروپا را میدیدم، چقدر شگفتزده میشدم!
معلمها با ناز و نوازش سراغ بچههای کلاس میرفتند. نکند منظور بدی داشتند؟ نه، نداشتند! رفاهی نسبی داشتند و معلمها و شاگردها آموخته بودند که به همدیگر احترام بگذارند. همدیگر را محترم بدانند. تنها فیلمی که از سینمای اروپا دیدم و خشونت در سطح دیگر، سطح روانی را دیدم و غمزده شدم و احساس همدلی داشتم، فیلم «چهارصد ضربه» از فرانسوا تروفو بود. بچهای که انواع خشونتها را تحمل میکرد بیآنکه بداند چرا؟ و ما نیز انواع خشونتها را تحمل میکردیم بیآنکه بدانیم چرا؟ نه، اشتباه است. میدانستیم که ما گاو و خر هستیم و چوب تر آدممان میکند!