• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
سه شنبه 19 آذر 1398
کد مطلب : 89956
+
-

جورِ استاد

قصه‌های کهن
جورِ استاد


معلم کتابی دیدم در دیارِ مغرب ترشروی، تلخ‌گفتار، بدخوی، مردم‌آزار، گداطبع، ناپرهیزگار که عیشِ مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دلِ مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دخترانِ دوشیزه به‌دست جفای او گرفتار، نه زهره خنده و نه یارای گفتار؛ گه عارض سیمینِ یکی را طپنچه زدی و گه ساق دیگری شکنجه کردی. القصه، شنیدم که طرفی{اندکی} از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتبِ او را به مصلحی دادند پارسای سلیم، نیک‌مردِ حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلمِ دومین را اخلاقِ ملکی دیدند و یک‌یک دیو شدند؛ به اعتمادِ حلم او ترک علم دادند؛ اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سرِ هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بی‌آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم نخستین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده؛ انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریفِ جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهرِ پدر

گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید