مادر؛ یک عاشقانه آرام
زهرا رفیعی| روزنامهنگار:
مادری شغل 24ساعتهای است که برایش نمیتوان قیمتی گذاشت، نمیتوان فهمید که این همه مهر از کجا سرچشمه میگیرد که پایانی ندارد. در این گزارش سعی شده است که بیمقدمه این محبت بیحساب و این احساس توصیفناپذیر را از زبان مردمان شهر شنید.
مادری روزی در تقویم است
از مادری فقط نامش برایش مانده است؛ زنی که در اتوبوس از صدای خواننده دورهگرد یاد فرزندانش افتاده. میپرسد مادر جان، امروز روز مادر است؟ زن کناریاش در اتوبوسی که رو به شمال میرفت در جوابش میگوید: «نه، جمعه این هفته روز زن است.» مادر 70ساله آهی از نهادش برمیخیزد و میگوید: «از روز مادر فقط اسمش برای من مانده، همه بچههایم خارج از کشورند و سالهاست ندیدمشان.» برای بیشتر زنان، مادری لذتی سرشار از غم و اندوه است. تپیدن بخشی از قلب بیرون از بدن و درک درد و شادی همزمان با هم است.
مادری سخت است
بیرون داروخانه شهید کاظمی، نزدیک پل پارکوی پیادهرو را بالا و پایین میرود. فاطمه از چهارمحال و بختیاری آمده است به تهران تا تأییدیه داروهای پسر بیمارش را بگیرد. پسر 32سالهاش چندماه پیش در بیمارستان مسیحدانشوری تهران پیوند قلب انجام داده است و بیمه زمانی داروهای گرانقیمت را پرداخت میکند که پزشک معالج داروهایش را تأیید کند. او چم و خم کارهای اداری را دیگر میداند و برای رسیدن نوبتش صبوری میکند چون دختر 27سالهاش هم در 25سالگی با همین بیماری کارش به پیوند قلب رسیده است. او میگوید: داروهایشان گران است و به سختی پیدا میشود. شوهرم در چهارمحال پیش بچههایم مانده است و من تنها آمدهام اینجا دنبال داروهایشان. او که در عرض 3سال زندگیاش از اینرو به آن رو شده است، میگوید: از مادری پشیمانم، فکر نمیکردم این همه درد و عذاب داشته باشد. شوهرم پسر داییام است و بچهها مرا متهم میکنند که چرا آزمایش ژنتیک ندادهام. بهشان میگویم 30سال پیش کسی آزمایش ژنتیک نمیداد ولی قبول نمیکنند. تحمل دردکشیدنشان پیرم کرده است و دیگر نمیدانم چه کار کنم انگار خودم عذاب میکشم. پسر کوچکم هم چند سال پیش در تصادف جانش را از دست داد. باور کنید مادری خیلی سخت است. ای کاش بچههای همه سالم باشند.
ما ۸ تا برادر عاشق مادرمان هستیم
به قول مرد میانسالی که در خیابان ولیعصر کفاشی میکند« هیچکس در جهان وجود ندارد که بچه را مثل مادر درک کند». ابراهیم 35ساله است و کفشهای مشتریان را در آستانه بهار، نونوار میکند. او میگوید: من مامانی هستم و از این بابت هم خیلی خوشحالم. هر جای زندگیام مشکلی داشته باشم اول از همه به مادرم میگویم. زنگ میزنم به او میگویم: « مامان برام دعا کن. شب نشده مشکلم حل میشود. ایمان دارم که دعای مادرم زود برآورده میشود.» بلند، بلند میزند زیر خنده وقتی میخواهد از کودکیاش حرف بزند. میگوید: ما ۸ تا برادر هستیم که یکی از دیگری مامانیتریم. جان همه مان برای مادرمان در میرود. زنهایمان میدانند که اولویت اول زندگیمان مادرمان است. بچه که بودیم مادرم در مجمع بزرگ مسی غذا میریخت و دست هرکداممان یک قاشق میداد. یادمان داده بود وقتی سیر شدیم «الهی شکر» بگوییم. مادرم را فقط در حال کار در خانه و پختن غذا یادم میآید به همین دلیل الان دربست در خدمت مادرم هستیم. روزهای بچگی مثل الان نبود. پدرم کشاورز بود و وسعمان نمیرسید، اگر مادرم نبود، سختی زیادی میکشیدیم. مدیریت ۸تا پسر کار سادهای نبود. دوست داشتم مادر در تهران کنار ما بود ولی بیماری قلبی پدرم نمیگذارد آنها اینجا بیایند. الان بیشتر سال را در خمین میگذرانند و نهایتا 2ماه در سال به تهران میآیند.
احساس مادری، کیفیتی بینام است
مادر شدن برای رویا، یک عشق کاملا دور از انتظار، ناشناخته و منحصر به فرد است. او میگوید: مادری کیفیتی است که شبیه به هیچچیز دیگر نیست. هستند آدمهایی که ذاتا مادرند یعنی مراقب و حامیاند و میتوان در کنارشان احساس آرامش و امنیت کرد. میتوان سر روی زانویشان گذاشت و ساعتها در سکوت غرق لذت و آرامش شد. او که کودکی 2ساله دارد در مورد احساس مادریاش میگوید: احساس من از مادری بسیار جذاب است و هر لحظه از آن مثل قرار گرفتن پشت دری از تجربههای جدید است. هر روز و ساعتی که با آن میگذرانم مثل فصل جدیدی از یک رمان است. هر سطر از آن، من را مشتاق ادامه راه میکند. این حس همزمان مرا غنی از چیزی میکند که نمیتوانم برای آن اسمی بگذارم. هر روز که بچهام بزرگ میشود با او احساس رفاقت بیشتری میکنم. همبازیاش شدهام اما گاهی او مربی من است و گاهی من او را هدایت و حمایت میکنم. وقتی اجازه میدهم استقلال را تجربه کند، زمین بخورد، دردش بگیرد، وقتی از دور تلاش و کشف و شهودش را میبینم، بیشتر از هر زمانی غرق لذت میشوم.
رویا میگوید: دیدن رشد و بالندگی که در تکتک ذرات وجود کودک قرار دارد، مادر را غرق لذت میکند. این در حالی است که میدانی انسانی که روبهروی تو قرار گرفته مال تو نیست؛ تو فقط مراقبش هستی و قرار است تا زمان معینی مراقب جسم و روحش باشی. مادر برای اینکه بتواند آنچه باعث کمال کودکش میشود را به او یاد دهد باید بیشتر روی خودش کار کند. حقیقت این است که با تولد بچه، مادر هم از نو متولد میشود ولی اینبار با مسئولیتی بهمراتب بیشتر.
مادرم نبود، ما مستقل نمیشدیم
پیرمرد 78ساله در پارک نشسته است و از هوای آغشته به بوی بهار لذت میبرد. از مادرش که سخن به میان میآید با لبخندی پهن یک خدا بیامرز نثارش میکند. پیرمرد میگوید: محبت مادرم را هیچ وقت فراموش نمیکنم. به قول ایرجمیرزا، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوهٔ راه رفتن آموخت/ یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت. دبیرستان را که تمام کردم، یک روز نشست و به من گفت تو تا هر وقت اینجا بمانی من از تو پذیرایی میکنم ولی اگر پی زندگیات بروی و درس بخوانی پیشرفت خواهی کرد. پیش من ماندن فایدهای ندارد. مادرم نبود، ما مستقل نمیشدیم. همه بچههایش را فرستاد دانشگاه. هر وقت هم که میرفتم شهرستان چمدانم را پر از خوراکی میکرد. مادرم بسیار زن مهربان و فهیمی بود. مصدق زندگی ما بود. دستهای چروکش را باز میکند و لیلی حوضک میکشد و میگوید: هر چه از حکمت زندگی میدانم، مادرم با بازی به ما یاد میداد. یادم هست با همین بازی لیلی حوضک یادمان داد دروغ نگوییم و دزدی نکنیم. به من درس محبت داد. گفت اگر دیگران را دوست داشته باشی خودت را هم دوست خواهی داشت.
فقط مادر، آدم را درک میکند
رضا خودرواش داغ کرده و گوشه خیابان کاپوت آن را بالا زده و منتظر امداد خودرو است. عصبانیتش از اتفاقی که افتاده و ترافیک سنگین روزهای دم عید، با یادآوری نام مادرش به تمامی از چهرهاش پاک میشود. او میگوید: دنیای هر آدمی در مادرش خلاصه میشود. 40سال سن دارم و 40سال است با او زندگی میکنم. از بچگی با هم بزرگ شدهایم. هرچه از دین و ایمان و درست و سالم زندگی کردن میدانم مادرم در قالب داستانهای ائمه به من یاد داده است. او به من یاد داد که بار کج به منزل نمیرسد و آدمی موفقیت را از راستگویی بهدست میآورد. او نیز معتقد است که فقط مادرها عمیقا بچههایشان را میفهمند و میگوید: مادرم میگوید ۹۰سالم هم که باشد، باز بچهاش هستم، هنوز هم مثل بچگیهایم همانقدر نگرانم میشود. بچهام که مریض شد مادرم بیشتر از ما خودش را به آب و آتش زد و نگران بود. من هرچه دارم از کمک مادرم است، آخرمیدانید، فقط مادر آدم را عمیقا درک میکند.
سرطان امانش نداد
ناعمه تا وقتی خودش مادر نشده بود، نمیفهمید مادرش چه زحمتهایی برایش کشیده است. حالا وسط خیابان در مواجهه با سؤالی در مورد احساسش به کلمه «مادر» میزند زیر گریه و میگوید: سالهاست مادرم را از دست دادهام و هنوز مثل بچهها که مادرشان را گم میکنند، هر جا را که نگاه میکنم یاد مادرم میافتم. زحمتهایی که مادرم برای ما کشید اصلا قابل توصیف نیست. تازه وقتی بچه دار شدم فهمیدم مادر یعنی چه. هر قدر برای بچههایم تلاش میکنم بهنظرم به اندازه فداکاری مادرم نمیشود. او ما را در انقلاب، جنگ و بیپولی بزرگ کرد. مثل الان نبود که هم ماشین لباسشویی باشد و هم ظرفشویی. 5 تا بچه را با رنج سالهای جنگ و موشکباران بزرگ کرد. در 50، 60 سالی که با پدرم زندگی کرد، جز فداکاری ازش چیزی ندیدم. سرطان امانش نداد ولی تا آخرین لحظه فکر بچههایش بود. ناعمه که حالا 2فرزند دانشجو دارد میگوید: مادرم به ما یاد داد که داشتن مدرک تحصیلی بالا زمانی ارزش دارد که درست و سالم زندگی کنیم. همه سعیام در مادری این است که به بچههایم همین درس را یاد بدهم.
راهی برای جبران نیست
زبالههای جوی خیابان ولیعصر تمامی ندارد و آقا ابوالفضل دائم در حال دولا و صاف شدن است. رفتگر خیابان ولیعصر، «کتکجانانهای» را که از مادرش خورده بود به یاد میآورد و میگوید: کاش بیشتر مرا میزد که درسم را بخوانم. آنوقت در شهرمان گنبد مانده بودم و برای خودم آقایی میکردم. مادرش حالا با او زندگی میکند؛ میگوید: مادرم دیلماج ما بچهها و پدرمان بود. آنقدر به او احترام میگذاشتیم که جرأت نمیکردیم با او مستقیم حرف بزنیم. زحمت ما را خیلی کشید، کاش میتوانستم برایش جبران کنم.
حسرت مادری
ملیحه 82سال سن دارد و سالها پیش ترجیح داده است که هیچ وقت بچهدار نشود. پزشکان به او گفته بودند که با مادر شدن احتمال دارد بیماریاش به فرزند هم منتقل شود. او میگوید: فکر اینکه پارهای از تنم همان بیماری مرا داشته باشد، هنوز میترساندم. با اینکه دوست داشتم مادری را تجربه کنم، ولی به درد و عذاب او راضی نبودم. او مادرش را از احترام بیحد و اندازهای که به او میگذاشت به یاد میآورد و میگوید: مادرهای الان را نمیشود با مادرهای قدیم مقایسه کرد. مادرم طوری ما را تربیت کرده بود که بدون اشاره کارهایی را که باید، انجام دهیم، احترام بگذاریم و مقررات خانه را اجرا کنیم. اما الان از هیچکسی نمیتوانید انتظار احترام داشته باشید. تعهد به خانواده مهمترین آموزش مادرم بود و همه زندگیام سعی کردهام آن را اجرا کنم.
کاش مادرم دوباره مرا قلقلک دهد
تیشرتهای نویشان را پوشیدهاند و از دانشگاه زدهاند بیرون. احسان و علی دانشجوهای سال اولاند. یکی میگوید مادرم همیشه من را سورپرایز میکند، تا حالا نشده چیزی بخرد که دوست نداشته باشم. همین تیشرت را مادرم خریده است. تیشرتش از آن مدلهاست که جوانهای امروز میپسندند. بلند و با طرحی شبیه گرافیتی. دیگری میگوید: من ماهی یکبار برای مادرم گل میخرم و او هم مرا دعوا میکند که چرا پول توجیبیام را صرف خودم نکردهام. علی 3، 4سالی است که مادرش به بیماری اماس مبتلا شده. میگوید: دوست دارم مادرم خوب شود و مثل بچگیهایم مرا قلقلک دهد و با هم بخندیم. تنها کاری که میدانم نباید انجام دهم این است که اذیتش نکنم و حرصش ندهم. هر دو یکصدا میگویند که حاضرند «جانشان را برای مادرشان فدا کنند» و میپرسند راستی روز مادر کی است؟
با بوی لباس مادرم به خواب میرفتم
حضوری که از او ذره ذره وجودمان شکل میگیرد، همه سلولهای ما از لحظهای که چشم میگشاییم و آغوش گرم او برایمان باز میشود تا لحظهای که زبان میگشاییم و با قدمهایمان همگام میشود. این توصیف الهام از احساسش در مورد مادرش است. او میگوید: مادر با تب کردنهایمان میسوزد، با غصههایمان بغضهایش را فرو میخورد و با خندههایمان پرواز میکند. کلمه مادر واژه غریبی است انگار بار هستی بر دوش اوست. زایش و پرورش، فداکاری و بالندگی. الهام میگوید: یادم میآید وقتی کودک بودم هر وقت که مادر به هر دلیلی خانه نبود لباسش را در آغوش میگرفتم و با بویش به خواب میرفتم و با صدایش بیدار میشدم. هیچ وقت مادر نبودهام اما میدانم چه مسئولیت سخت و در عین حال شیرینی است قبول مسئولیتی به نام مادری.