خانه پدری
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
در تاکسی نشستهاید و از پشت شیشه به چهره خندان رهگذرهایی که در خیابان هستند، نگاه میکنید. وقتی بهخودتان میآیید، میبینید که نزدیک خانه پدری هستید. تصمیم میگیرید سرزده به آنجا بروید. وقتی به خانهاش میرسید، در ورودی ساختمان را با کلید باز میکنید و از پلهها بالا میروید و زنگ آپارتمان را میزنید. پدرتان جواب نمیدهد. در را با کلیدتان باز میکنید و داخل میروید. وقتی صدای دوش را میشنوید، خیالتان راحت میشود. پشت در حمام میایستید و صدایش میکنید، اما جواب نمیدهد. چندضربه به در میکوبید. فایدهای ندارد. با اضطراب در را باز میکنید. پدرتان داخل حمام لیز خورده و روی کاشیهای کف افتاده. علائم حیاتیاش را چک میکنید. آب را میبندید و با ۱۱۵ تماس میگیرید. تکنیسین اورژانس پس از معاینه پدرتان میگوید از آنجا که مشخص نیست چند دقیقه از وارد شدن ضربه به سر مصدوم گذشته، باید هر چه سریعتر او را به بیمارستان منتقل کنند. آنها بعد از بستن آتل، با احتیاط او را روی تخته نخاعی میبندند و روی برانکارد میگذارند. وقتی پشت آمبولانس مینشینید و منتظر هستید تا حرکت کند، صدای راننده را میشنوید که با فریاد دشنام میدهد. سراسیمه در را باز میکنید و پیاده میشوید. راننده میگوید هنگام رسیدن به آنجا فضای پارک خالی پیدا نکرده، برای همین آمبولانس را مقابل ورودی پارکینگ خانه همسایه گذاشته بود و حالا هر 4 لاستیک آن با قمه پاره شده. تکنیسینها موضوع را با بیسیم به مرکز اعلام میکنند و میگویند که باید آمبولانس جایگزین به آنجا بیاید. باورتان نمیشود که بعضی از مردم تا این اندازه بیفرهنگ و ناآگاه هستند. نمیتوانید بپذیرید که قبح نگهداری از سلاح سرد در میان قشری از جامعه در حال از بین رفتن است و عادی شده. بر بالین پدرتان مینشینید و گریه میکنید. صدای اپراتور بیسیم را میشنوید که میگوید: «آمبولانس جایگزینی که توی راه آنجا بود در خط ویژه اتوبوس با یک موتورسوار تصادف کرده، الان داره به وضعیت اون رسیدگی میکنه. باید یکی دیگه بفرستم ولی طول میکشه». کاپشنتان را روی صورت پدرتان میاندازید، سرتان را روی سینهاش میگذارید و با صدای بلند گریهمیکنید.