• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 28 مهر 1398
کد مطلب : 85810
+
-

مثل آب خوردن

سینا قنبرپور

همیشه به‌گونه‌ای زندگی می‌کنیم که مصداق این ضرب‌المثلیم؛ «مرگ حق است اما برای همسایه». هیچ‌گاه گمان نبرده‌ایم که نوبت خودمان هم می‌رسد. حالا کامتان تلخ نشود از اینکه بخواهید به آخر زندگی دنیوی فکر کنید. در همه ماجراها همین وضع را داریم؛ در بیشتر اموری که روزی در صفحه حوادث خواندیمشان. هیچ‌گاه فکر نمی‌کنیم که آن داستانی که در صفحه حوادث خوانده‌ایم مرتکب و مرتکبانی داشته و دارد که ممکن است سر راه ما هم قرار بگیرند یا ما سر راه آنها قرار بگیریم. خیلی خیلی هم ساده این اتفاق می‌افتد و اصلا گمان نمی‌بریم که ماجرا ممکن است چه جایی و چگونه ختم شود. گاهی خیلی عمیق می‌شود و گاهی هم آن قدر ساده که به‌عنوان خاطره از آن برای دوستانمان تعریف می‌کنیم. مثل همین تجربه‌ای که به فاصله 10سال برای من حوادث‌نویس رخ داد. 
زمستان 1379تازه دانشجو شده بودم و در حرفه خبرنگاری خیلی تازه‌کار بودم. نزدیک عیدفطر بود و داشتم برای تعطیلی به زادگاهم اهواز می‌رفتم. از خیابان قائم‌مقام به سمت خیابان کریم‌خان می‌رفتم تا از آنجا به راه‌آهن بروم. سر یکی از کوچه‌ها مرسدس‌بنز کرم‌رنگی که دو خانم شیک سوار آن بودند جلوی من توقف کرد و یکی از آنها گفت: «برادر! عذر می‌خوام ما بنزینمون داره تمام می‌شه و کیف پولمون همراهمون نیست. باید بریم نیاورون می‌شه به اندازه کمی بنزین به ما پول بدید». 
نگاهی به ماشینشان کردم. مدل سال نبود ولی به هر حال بنز بود! نگاهی به خودشان انداختم خیلی شیک و مرتب بودند. اصلا نمی‌توانستی مقاومت کنی. دست کردم در جیبم ولی من دانشجویی که هنوز از کارم حقوقی نداشتم برایم 2هزار تومان، 2هزارتومان بود؛ آن هم در سال1379.
از این ماجرا حدود 10سالی گذشته بود که یک روز در یکی از خیابان‌های منتهی به خیابان تخت‌طاووس یا همان شهید مطهری جدید منتظر آمدن کسی در ماشین نشسته بودم. غروب شده بود و محل توقفم آن قدر در گذر نبود که شاهد رفت‌وآمدی باشم. خودرویی تیره‌رنگ کنارم ایستاد. 2زن شیک و مرتب سوارش بودند. شنیدن جمله‌شان مثل این بود که برق به من وصل کرده باشند؛‌ « برادر! عذر می‌خوام ما بنزینمون داره تمام می‌شه و کیف پولمون همراهمون نیست. باید بریم نیاورون می‌شه به اندازه کمی بنزین به ما پول بدید.»
ناخواسته آنچه 10سال قبل اتفاق افتاده بود در ذهنم رژه رفت. حتی نمی‌توانستم بگویم چهره این دو زن برایم آشنا بود یا نه. اما ناخواسته احساس کردم همان دو هستند. عذر خواستم و بهانه‌ای آوردم. 
اما همیشه این قدر ساده نمی‌توان از دست چنین افرادی گریخت. روزی در مسیر رفتن به محل کار مردی جلوی ماشینم را گرفت و من هم فکر کردم می‌توانم تا مسیری او را برسانم و این بنزینی که در ماشینم می‌سوزد فقط صرف تردد خودم نشود! در بین راه شروع کرد به حرف زدن و از چیزهایی گفت که نمی‌فهمیدم منظورش چیست. از کار خیر و صندوقی گفت که دارند و برای ایتام کار می‌کنند. وقتی می‌خواست پیاده شود گفت شما نمی‌خواهید در کار خیر ما شریک شوید. عذرخواستم و گفتم هم آخر‌ ماه است و هم پول نقد ندارم. هر دو درست بود. آخر برج هزارتومان هم هزار تومان است. گفت: اشکالی ندارد چون کار خیر است من همراه شما می‌آیم تا از عابربانک پول بگیرید. حتی شده 5هزارتومان هم در این کار خیر شریک شوید یک دنیا ارزش دارد. آیا می‌شود در برابر چنین جمله‌ای مقاومت کرد؟ برایم جالب بود که مرا تا یک عابربانک هدایت و راضی‌ام کرد بروم و پول بگیرم.
همه ما می‌دانیم خیریه‌ها و ان.جی.اوهای بسیاری هستند که شماره ثبت دارند و زحمت کشیده و مجوز گرفته‌اند. هرچه تلاش کردم زبانم نچرخید بگویم من با خیریه‌ای در تماس هستم و به آنها پرداخت می‌کنم. نکته آنجا بود که اگر در روز 10نفر مثل من را راضی می‌کرد 5هزار تومان بدهند می‌شد روزی 50هزارتومان می‌شود ماهی یک و نیم میلیون تومان. کسی هم بابت 5هزار تومان یا 10هزارتومانی که پرداخت کرده نمی‌رود شکایت کند. این ساده‌ترین و دم‌دستی‌ترین شیوه کلاهبرداری است. بعدها مدل‌های جدیدترش آمد که کارت به کارت می‌کردند. یا آنها که از زندان تماس می‌گرفتند و از ناآشنایی مردم با زبان انگلیسی سود می‌جستند و بابت حمایت از ایتام خیلی‌ها را پای عابربانک می‌کشاندند و ازآنها پول به کارت خود انتقال می‌دادند درحالی‌که زندانی بودند و بابت جرمی حبسشان را می‌کشیدند. حتما نباید ماجرایی عجیب و غریب باشد که گرفتار شویم. ساده و راحت است، کلاهبرداری؛ مثل آب خوردن. حالا بستگی به فردش دارد. می‌تواند داستان بهتری برای شما سر هم کند و رقم بیشتری بگیرد یا گرفتاری دیگری برایتان درست کند. خدا آن روزی را نیاورد که حس طمع ما را درگیر کند.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید