تیبا بنیاد
تجربه مهاجرت برای هر کس که آن را زیست میکند، شمایلی منحصربهفرد دارد. برای منی که شیراز را در 18سالگی برای درسخواندن در تهران ترک کرده بودم، تصویر رفتن به کشوری دیگر، به بسیطی جابهجایی از شهری به شهر دیگر در وسعت سرزمین خودم بود. اما مهاجرت تحصیلیام به بلژیک، جهانِ دیگری از تجربه را نشانم داد.
زمانی که با تصمیم و اختیار شخصی کشورت را ترک میکنی، بیاختیار خود را در معرض قضاوت قرار میدهی. مثلا من در سال اول نگرانِ دوستیهایی بودم که جاگذاشتم، فضاهایی که به آنها تعلق داشتم و اینکه «در غیاب من چه خواهند شد و مسئولیت اجتماعی من در قبالشان ـ حالا که نیستم ـ چیست؟» اما همانطور که فضای ذهنی دوگانه به بخشی از هویت فرد مهاجر تبدیل میشود، او آهسته در کشور جدید، دوستی میکند، مکانهای انگشتشماری برایش خاطرهساز میشوند و حتی عاشق میشود؛ اگرچه هیچوقت عضوی از جامعه میزبان نمیشود! مهاجر، همیشه غریبهایاست که در جامعه میزبان، پرسه میزند. در هر حال، تجربه مهاجرت، مفهوم خانه را هم از فرد مهاجر میگیرد. برای من هم این جای خالی خانه، دلیلی برای مهاجرت دوباره به کشور دوم و بعد، کشور سوم شد. مهاجرت در من، نوعی سرگردانی به وجود میآورد؛ تنگنایی که ثبات را بیمفهوم میکند. در 5سالی که گذشت، در شهرهای مختلفی زندگی کردهام و در هیچکدامشان خیال ماندن و ریشهگرفتن، به ذهنم خطور نکرده است. مهاجر که باشی، همیشه در رفتنی؛ همیشه بهدنبال تجربه جدید و رسیدن به شهری آرمانی هستی که دقیق نمیدانی کجاست؛ با این حال زندگیکردن در فرهنگها و زبانهای مختلف، شناختی به مهاجر میدهد که هرگز با ماندن در خانه به دست نمیآید؛ تجربهای که شاید به بهای غریبهشدن در خانه باشد.