قصههای کهن
رازِ دانشمند
دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده. جورِ فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. باری به لطافتش گفتم دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی [لغزش و خطا] نیست، با وجود چنین معنی لایقِ قدرِ علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جورِ بیادبان بردن. گفت: ای یار دست عتاب از دامنِ روزگارم بدار. بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید، همی که صبر از دیدنِ او و حکما گویند: دل بر مجاهده [رنج بردن] نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده برگرفتن.
هر که بیاو به سر نشاید برد
گر جفایی کند، بباید برد
روزی، از دست، گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطرِ اوست
گر بلطفم به نزدِ خود خواند
ور به قهرم براند، او داند
گلستان سعدی
در همینه زمینه :