• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
یکشنبه 31 شهریور 1398
کد مطلب : 80121
+
-

بهشتی به‌نام مدرسه

نگاه
بهشتی به‌نام مدرسه


علی‌اکبر قاضی‌زاده ـ مترجم و مدرس روزنامه‌نگاری


روزهای آخر تابستان خنکی هوا و شواهد تغییر فصل آدم‌هایی را که از سن تحصیل در مدرسه فاصله گرفته‌اند، به حال و هوای کودکی و نوجوانی بازمی‌گرداند؛ همانطور که این روزها دلهره شیرینی به دل محصلان می‌اندازد.
اشتیاق دیدن دوستان و انتظار دوستی‌های جدید نوعی بی‌قراری را درپی دارد که دلچسب و دوست‌داشتنی است. با این حال به‌نظرم هیچ گروهی، مثل دانش‌آموزان دوره ما این روزها را دوست نداشته‌اند و عاشق مدرسه نبوده‌اند. برای ما که تابستان‌های پرمشقت را سپری می‌کردیم، مدرسه بهشت مینویی بود که پا گذاشتن در صحن آن رهیدن از دردها و رنج‌های روزگار را به‌همراه داشت. واقعیت این است که در زمان تحصیل ما، بچه‌های خانواده‌های کم‌درآمد و گاه مستمند حاشیه شهر و محله‌های کم‌برخوردار سربار خانواده بودن را برنمی‌تافتند. ازاین‌رو تابستان‌ها مشغول شاگردی و کار در جاهای گوناگون می‌شدند. به این ترتیب نه‌تنها کمک خرج خانواده بودند، بلکه تأمین هزینه لباس و کیف و کتاب مدرسه باری به دوش پدر و مادرشان نبود. من آن سال‌ها در کارگاه تجلید و صحافی که اتفاقا کتاب‌های درسی را آماده می‌کرد، مشغول تلاش برای کسب درآمد بودم.
شیروانی حلبی بالای سرمان حرارت تابستان تهران را تشدید می‌کرد و من لاغر کم‌جان در‌ آن گرما مشغول عرق ریختن و کار کردن همپای کارگران بزرگسال و گاه کم‌سن‌وسال بودم. کودک فرز و چابکی هم سطل آب یخ را لای میزهای کار می‌چرخاند و ما را سیراب می‌کرد. از آنجا که خنکای پنکه یا کولر چسب صحافی را کم‌اثر می‌کرد، به‌قول معروف می‌سوختیم و می‌ساختیم.  شب‌ها که به خانه می‌آمدم دست‌هایم ورم می‌کرد. از آنجا که در طول روز کاغذها را دسته می‌کردیم و برای مرتب شدن، محکم روی میز می‌کوبیدیم فشار زیادی روی دست‌هامان بود. به همین دلیل شب را با درد و ورم التهاب دست سحر می‌کردیم. صبح دست‌های ما یک تکه چوب بود که با کمی کار گرم می‌شد و کم کم جان می‌گرفت. همه این‌ها موجب شده بود تا با آغاز تابستان عزا بگیرم و با افتتاح مدارس گل از گلم بشکفد. مدرسه پایان مرارت‌ها و سختی‌ها بود. با آغاز پاییز و آمدن مهر درهای مدرسه به رویم باز می‌شد و روی نیمکت کلاس جاخوش می‌کردم. جثه ضعیف و هیکل نحیفم 9ماه فرصت داشت تا جانی بگیرد و خستگی 3ماهه را از خود دور کند تا تابستان بعد که باز من می‌ماندم و یک دنیا کاغذ که باید تا می‌خوردند و مرتب می‌شدند و گرمایی که زیر شیروانی حلبی موج می‌زد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید