خوشتر از همزبانی
هرمز علیپور _شاعر
چندی پیش برای اطلاع از حال عزیزی که بیمار بود، سفری به اهواز داشتم.
در راه دلم گرفته بود و آرزوی همصحبتی با کسی را داشتم اما آقایی که پهلوی من بود یا چرت میزد یا با موبایل خود مشغول میشد. خلاصه ترجیح دادم هر طور که هست تحمل کنم تا به مقصد برسم. در راه اما اتفاق جالبی باعث شد همزبان خوبی پیدا کنم؛ مردی که وسط مسیر سوار شده بود حاضر به نشستن در عقب اتوبوس نبود. جایم را به او دادم. همنشین تازهام جوان چیزفهم و بامعرفتی بود. از هر دری سخنی گفتیم. وقتی علت سفرم را فهمید کلی دلداریام داد. حس کردم دیگر ناراحت نیستم. وقتی رسیدیم حرفهای شب گذشته یادم نبود. حتی یادم نبود در خلال حرفها به نام و نشان بیمارم و بیمارستانی که در آن بستری است، اشاره کردهام.
در اهواز مشغول کارهایی شدم تا عصر بتوانم راحت و سبکبال به عیادت بروم. وقتی به بیمارستان رسیدم همسفرم را دیدم که در حیاط روی نیمکتی جلوی در نشسته بود تا کسانی را که وارد میشوند، زیر نظر بگیرد.
همین که مرا دید بلند شد با من دست داد و ابراز علاقه کرد که با هم به عیادت برویم. همنشین دیروز که تا آخر عمر یکی از بهترین دوستانم خواهد بود، چنان مرا با دریایی از محبت مواجه کرد که هنوز هم تمام آنچه را دیدهام به سختی باور میکنم؛ مثل یک خواب خوش و رؤیایی شیرین؛ مثل تماشای یک گل باطراوت در میان برف؛ مثل بارانی دلچسب و خنک در بیابانی گرم و تشنه.