ابوتراب نخشبی
هرگز، هیچ آرزویی بر دل «ابوتراب» دست نداشته بود مگر وقتی که در بادیه میآمد و آرزوی نان گرم و تخممرغ بر دلش گذر داشت. پس، اتفاق افتاد که راه گم کرد و به قبیلهای افتاد. جمعی ایستاده بودند و مشغله میکردند. چون او را دیدند، در وی آویختند و گفتند: «کالای ما بردهای.» و پیش از آن، کس آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را گرفتند و دویست چوب زدند. در میان چوب زدن، پیری از آنجا گذشت، دید که یکی را میزنند. چون نزدیک شد، دانست که او کیست. گریبان چاک زد و فریاد برداشت و گفت: «او، شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بیحرمتیست که با سید همه صدیقان کردید؟» آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. شیخ گفت: «ای برادران، هرگز، وقتی خوشتر از این وقت بر من گذر نکرده است. سالها بود میخواستم نفس را به کام خویش ببینم و اینک به این آرزو رسیدهام.» پس، پیر صوفی، دست او گرفت و او را به خانقاه برد و دستوری خواست تا طعام بیاورند و آنگاه رفت و نان گرم و تخممرغ بیاورد. شیخ گفت: «ای نفس، هر آرزویی که بر دل تو بگذرد، بی دویست تازیانه نخواهد بود!»
تذکرهالاولیا، عطار نیشابوری