
دختر روستای خُسبان

مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
بارانی که از شب پیش برای باریدن این پا و آن پا کرده بود بالاخره دم صبح، کوچههای خاکی روستا را گلآلود کرد. اهالی روستای «خُسبان» به قول پدربزرگ هنوز خسبیده بودند و خروسخوان فقط سمچالههای خر یکی از اهالی، بیهمراهی رد پای آدمیزاد از میان گل و شل کف کوچه تا درختهای غان تپههای کنار روستا بالا میرفت. جمعه با آفتاب پشت پنجره بود و ما پنج پسربچه دو خانواده فراری از موشکباران ارتش بعث در روستای طالقان، پی پسربچه دیگری بودیم تا سه به سه فوتبال بازی کنیم. لیلا تنها دختر مارجان، همسایه ویلای پدربزرگ تا پارسال که از همه ما بیشتر روپایی زد یکی از نفرات بازیهای سهبهسه ما بود و بعد بیهیچ حرف و حدیثی از لیست تیم خط خورد. تا آنروز حتی چند سیگار پدرش پشت دستهای کوچک لیلا خاموش شد، اما آتش سیگار هم او را همبازی لیلی و طناببازی با دخترهای روستا نکرد. آخرین بار آنقدر جیغ زد که تمام رگهای تنش روی صورتش دویدند و پوست سبزهاش کبود و آبی شد. مارجان مثل «آبشار گلبن» اشک میریخت و باد میخواست با پرده، اشکهایش را پاک کند اما نتوانست.
آن سال بزرگتر شده بودیم و عارمان میآمد با دختری که بهتر از ما روپایی میزند و مهمتر از آن دختر است فوتبال بازی کنیم. سر کوچه نشست و ما غریبه، مثل قبیله قیس با لیلی حتی اجازه داوری هم بهش ندادیم. ظهر، هوا روشن شد و تنها تاریکی کوچه سیاهی نوشابه کوکایی بود که آن را هم سر کشیدیم. در آن روشنایی که چشم را میزد ناگهان چیزی دوید و توپ را از بین پاهای ما بیرون کشید و حتی مملی با دو عصای زیربغلش هم نتوانست ششدست و پا جلوی شوت سرکش او را میان دروازه بگیرد. به انتهای کوچه رسیده بود که فهمیدیم لیلا انگار شبکلاهی غیبی سرش باشد از سر کوچه تا انتهای کوچه دویده و بین راه گلی هم به ما زده است. وقتی میدوید کفشهایش از زمین گل برمیداشت و سمت لباسش پرت میکرد. اول خواستیم ما هم بهش گل پرت کنیم. اما این برایش کم بود. شب بود که نقشه مملی با اکثریت آرا به اجرا گذاشته شد. برای لیلا شرط گذاشتیم که فردا برنده بازی ما با تیم او میتواند با آتشبازی جشن بگیرد. قرار شد برنده، پارافین شمع را داخل تشتک داغ نوشابه بریزد و بعد با ریختن چند قطره آب در آن آتشبازی راه بیندازد. بیخبر از همه جا قبول کرد. عصر لایی خوردنهایمان را به پای باختی عمدی گذاشتیم و منتظر آتشبازی لیلا شدیم. شب سیاهتر از شیشه نوشابه کوکا از میان درختهای غان گذشت و میان کوچهها جاری شد. حیاط خانه مارجان اما روشن بود. حجمی آبی با جیغی بنفش میسوخت. چند روز بعد کوچه از میان گریه همسایهها رد شد و همه بوی حلوا گرفتیم. باد میرفت و میآمد و با پرده، اشک مارجان را پاک میکرد.