• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
یکشنبه 17 شهریور 1398
کد مطلب : 77586
+
-

پانته‌آ مجیدی، همسر مهدی شادمانی از روزهایی می‌گوید که درکنارش همسرش گذرانده است

وای به حال پرستاری که عاشق بیمارش باشد

وای به حال پرستاری که عاشق بیمارش باشد

لیلی خرسند/خبر‌نگار

قرار بود درباره خودش صحبت کنیم؛ از پانته‌آ؛ زنی که در این 5سال در کنار همسرش بود. از روز اولی تعریف کند که بیماری با یک درد پا شروع شد. از 3سال گذشته بگوید؛ از روزهایی که سرطان وارد زندگی‌شان شد. از چند‌ماه قبل بگوید؛ از روزی که متوجه شدند مهدی دیگر توان حرکت دادن پاهایش را ندارد. از 2‌ماه گذشته صحبت کند که روز و شب مهدی در بیمارستان گذشت. از همه دقایقی بگوید که کنار مهدی بود و نظاره‌گر رفتن او. اما پانته‌آ بیشتر از مهدی گفت؛ از مهدی شادمانی؛ عزیزی که روزهای گذشته از دست رفت؛ همانی که به قول پانته‌آ یک آدم معمولی بود؛ آدمی که قبل از بیماری به واسطه روزنامه‌نگار‌بودنش هر از گاهی اسمش پای مطالبش می‌خورد و مخاطب داشت اما با بیماری و با امیدی که به خدا و زندگی داشت، تبدیل به آدم خاص شد؛ آدمی که خدا، امید و زندگی را جور دیگری برای مخاطبانش در توییتر و اینستاگرام معنا کرد. پانته‌آ معتقد است با بودن کنار مهدی زن دیگری شده. اما به‌نظر می‌رسد از نگاه پانته‌آ به بیماری مهدی و شاید برخورد اول او با سرطان، مهدی هم انگیزه بیشتری برای زندگی‌کردن گرفته و به خدا و معجزه‌هایش امید پیدا کرده بود.





امید مهدی به ادامه زندگی، این امید را هم به بقیه داده بود که بالاخره معجزه‌ای رخ می‌دهد. بعضی از دوستان او هم تا لحظه آخر منتظر این معجزه بودند. برای زنی که کنار او بود و واقعیت را می‌دانست و می‌دانست که سرطان متاستاز کرده و هر لحظه ممکن است همسرش را از دست بدهد، این امیدوار بودن، چقدر خوب بود و چقدر بد؟ بد از این نظر که شاید فرصت نکردی که خودت را برای رفتن او آماده کنی؟ 

امید داشتن که خیلی خوب بود. خود من هم تا لحظه آخر منتظر معجزه بودم. سرِخاک موقعی که صورتش را باز کردند، می‌گفتم الان چشم‌هایش را باز می‌کند. می‌گفتم خدا را چه دیدی، آن معجزه‌ای که منتظرش بودی شاید الان رخ بدهد. نشد، ولی باز هم می‌گویم امیدواری خیلی خوب است. باعث شد من تا لحظه آخری که مهدی زنده بود، عزاداری نکنم؛ عزاداری برای اتفاقی که نیفتاده بود. من در حال زندگی کردم و این بزرگ‌ترین چیزی بود که امیدواری به من داد. روز آخری که در بیمارستان بودیم، چند ساعت امیدوارانه کنارش نشستم، منتظر بودم که برگردد. دکتر می‌دانست که دارد چه اتفاقی می‌افتد ولی من نمی‌دانستم. خداحافظی‌هایم را کردم، ولی امید داشتم، نمی‌توانستم باور کنم. مهدی، من و بچه‌هایش را خیلی دوست داشت و مدام می‌گویم چطور توانست از من و آنها دل بکند؟ فکر می‌کنم آن چند ساعت آخر داشت به زور از ما جدا می‌شد. من امیدوار بودن را از مهدی یاد گرفتم. امید به خدا داشتم ولی زبانی بود نه دلی. من دلی به این باور رسیدم و اعتماد به خدا، سپردن به خدا و... از زبان به دل رسید.




این امیدواری زیاد شاید شما را اذیت کرد. بهتر نبود یک کم با واقعیت کنار می‌آمدی؟

نه. این امید در همه حال خوب بود. اگر امیدوار نبودم از 2‌ماه پیش عزاداری را شروع می‌کردم و لحظه‌هایی را که کنارش بودم، می‌سوزاندم. اگر امیدواری نبود 2‌ماه آخر را یک‌ماه می‌کردم. به هر حال وقتی که از دست می‌دهی، اتفاق اصلی می‌افتد؛ چه امیدوار باشی و چه امیدوار نباشی. اگر من می‌خواستم ناامید باشم، 2سال مهدی یک سال می‌شد. همین امید بود که مهدی تا به اینجا رسید. خود همین امید معجزه بود؛ یک اتفاق بزرگ که ما درکش نکردیم.

چه اتفاقی؟ 
تحول مهدی. او از یک آدم معمولی به یک آدم خاص تبدیل شد. حتما ظرفیت و قابلیتش را داشت که این اتفاق برایش افتاد. همه ما ظرفیت‌هایی داریم ولی همه آن را به سرانجام نمی‌رسانند. چند آدم خاص در زندگی‌مان دیده‌ایم؟ فقط تعداد معدودی بوده‌اند که توانسته‌اند خودشان را به یک مرحله خاص برسانند.

از اول می‌توانستی این تغییرات را درک کنی و با مدلی که برای زندگی انتخاب کرده بود، کنار بیایی؟ 
یک کم سخت بود. مهدی خیلی صدقه می‌داد و به‌خاطر اعتقاداتی که داشت، برکت به زندگی ما سرازیر شده بود. یک مدت بود که حقوقش به مشکل خورده بود و نگران وضعیت مالی بودم اما باز هم به دیگران کمک می‌کرد. می‌گفتم مهدی چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. می‌گفت مثل رود باش. یک‌بار یک نفر 10میلیون تومان به مهدی کمک کرد، همان موقع یکی نیاز داشت و او همه پول را داد و چیزی برای ما نماند. گفتم من قناعت می‌کنم که به مشکل نخوریم تو کمک دیگران را می‌بخشی؟ گفت تو هر خرجی می‌خواهی، بکن. من پولی را که می‌دهم جایش برمی‌گردد. باور کنید همان روز همانی که 10میلیون را داده بود، تماس گرفت وگفت اشتباه شده من قرار بود 20میلیون تومان کمک کنم. 10میلیون رفت و 10میلیون جایش برگشت. یک چیزی در توییترش نوشته بود؛ اینکه در شادی دیگران سهیم باش. سهیم‌شدن را اینطور می‌دید.

پانته‌آی 3سال پیش، با پانته‌آی امروز چقدر فرق کرده؛ زنی که کنار یک مرد بیمار امیدوار این مدت را گذرانده؟
خیلی فرقش است. من اصلا این نبودم، در این مدت خیلی رشد کردم. این را باید از اطرافیانم بپرسید. مهدی برای من یک معلم بود؛ یک راهنما. این نگاه را به زندگی نداشتم. برای اتفاقات الکی ناراحت می‌شدم. انگار من را کوبیدند و از اول ساختند. مهدی یک ایراد که در من می‌دید، می‌گفت تو که این همه رشد کردی، مثلا این متوقع بودن را هم کنار بگذاری، خیلی خوب می‌شود. می‌گفت خودت را که این همه تغییر دادی، حیف است، خودت را کامل کن. با این حرف‌ها انگیزه می‌داد که من رشد کنم. با خودش من را هم بالا می‌کشید.




این تغییر در نگاه به زندگی اتفاق افتاد یا در طرز اعتقاد به خدا؟ 
مهدی خدا را وارد زندگی ما کرد و زندگی را به سمت خدا برد. یاد گرفتیم همه‌‌چیز را به خدا بسپاریم و این کار را از مسائل ریز شروع کردیم. هر مشکلی که پیش می‌آمد می‌سپردیم به خدا. مسئله‌ای پیش می‌آمد، می‌گفت پانته‌آ تو که نمی‌توانی کاری کنی، بسپار به خدا. من با این سپردن به خدا، معجزاتی دیدم که از دست هیچ بشری ساخته نبود. روزی که قراردادش با روزنامه همشهری لغو شد، یک مدل خاصی گفت: «خدایا». دوستش زنگ زد و گفت قراردادش درست شده. سؤال کرد دید در همان ساعتی که مهدی خدا را صدا زده، کارش درست شده بود. وقتی که ریه‌اش آمبولی کرده بود، مهدی با معجزه زنده ماند. خیلی جاهای دیگر ما خدا را دیدیم.

پانته‌آ زنی بود که در این سال‌ها کنار همسر بیمارش بوده؛ کنار مردی که می‌دانسته مرگ به او نزدیک است. نقش این زن را داشتن سخت نبود؟
چرا خیلی سخت بود. زنی که کنار همسر بیمارش است، نمی‌تواند غصه بخورد، باید صبور و امیدوار باشد و این را بتواند به طرف مقابلش انتقال بدهد. زنده نگه‌داشتن امید مهم است. یک مدت گفتند که مهدی باید پایش را قطع کند، راضی نمی‌شد. تقریبا 3ماه پیش بود، همان موقع که قطع نخاع شده بود. به او گفتم مهدی چه ایرادی دارد که یک پا نداشته باشی؟ زندگی که تمام نمی‌شود. با یک پا حتی می‌توانی رانندگی کنی. مهدی عاشق رانندگی بود تا این را شنید روحیه گرفت. احتمالش صفر بود که یک قطع نخاعی دوباره بتواند در پایش حس پیدا کند اما من این امید را به او دادم؛ اینکه با فیزیوتراپی می‌تواند روی پای دیگرش بایستد. من در این 3سالی که متوجه بیماری مهدی شده بودم، یک‌بار هم به خاطر بیماری‌اش گریه نکردم. شاید بی‌مهری دیدم، گریه کردم ولی به‌خاطر بیماری مهدی نه. کسی که پرستاری می‌کند با مریضش درد می‌کشد، وای به حال پرستاری که مریضش عشقش باشد، ببین چه دردی می‌‌کشد. اگر چهره‌ات رنجور شود، مریض خودش را می‌بازد. مهدی روزی من بود. اگر من از او پرستاری نمی‌کردم، مهدی روی زمین نمی‌ماند، اما آن روزی از کف من می‌رفت. من به‌خاطر همین همه کارهایش را خودم انجام می‌دادم. دستم را کج می‌کردم و به مهدی نشان می‌دادم، می‌گفتم مگر دست من کج است که کار تو را یکی دیگر بکند؟ 

چرا سعی داشتی همه کارهای مهدی را خودت به‌تنهایی انجام بدهی؟ 
برای اینکه یک‌درصد هم حس بد نداشته باشد. وقتی مهدی قطع نخاع شد، پرستاری‌اش متفاوت شد. پدر و مادرم کنارم بودند و کمک می‌کردند اما کار اصلی را خودم انجام می‌دادم. روزهای اول مهدی فقط به‌صورت من نگاه می‌کرد تا ببیند من چه حسی دارم. من چون کارهایی را که باید انجام می‌دادم بلد نبودم، حالت صورتم عوض می‌شد. می‌گفت حس درماندگی درصورت‌ات هست. می‌گفتم درماندگی نیست چون بلد نیستم چه کار کنم باید فکر کنم، به‌خاطر همین چند دقیقه می‌ایستم و نگاه می‌کنم که باید چه کار کنم. همیشه درصورتم نگاه می‌کرد تا عکس‌العمل من را ببیند. مهدی وقتی قطع نخاع شد، فقط 6روز گریه کرد. اجازه ندادم احساس کند سربار است. گفتم فقط قبول کن زحمت‌ات را بکشم. من واقعا از کاری که برای او می‌کردم لذت می‌بردم. من با پرستاری مهدی رشد می‌کردم و همراه او بالا می‌رفتم. الان هم اگر خیلی ناراحتم به‌خاطر این است که مهدی برکت و روزی را با خودش برد.

لحظه اولی که متوجه بیماری مهدی شدی چه واکنشی داشتی؛ مثل همان موقعی بود که مهدی قطع نخاع شده بود؟
سال93 که ما تصادف کردیم، مهدی در ماشین دیگری بود، وقتی خودش را به ما رساند، زمین خورد. من فکر می‌کنم مهدی از همان لحظه به مشکل خورد. 3سال بعد متوجه شدیم که لخته خونی که در پایش بوده، سرطان خاموش بوده که متاستاز کرده و به ریه و کبد زده. ما برای درمان دیسک رفته بودیم، دکترش نبود و مجبور شدیم پیش دکتر دیگری برویم. تا عکس‌هایش را دید، گفت که سرطان است. من باورم نمی‌شد، می‌گفتم احتمالا خونریزی کرده. دکتر عصبانی شد و گفت که تشخیصش سرطان است. وقتی قطعی فهمیدم چه مشکلی دارد و سرطان سارکوم دارد، گریه نکردم. وقتی به مادرم گفتم، اشک ریختم ولی پیش مهدی نه. روی گریه‌های من خیلی حساس بود. روز آخر وقتی هوشیاری‌اش آمده بود پایین گفتم مهدی می‌ترسم، یک چیزی بگو. با همان حالش که لحظه به لحظه هوشیاری‌اش پایین‌تر می‌آمد، چشم‌هایش را باز کرد و لبخند زد، حتی دندان‌هایش هم در لبخندش پیدا شد. این آخرین خنده مهدی بود. لحظه آخر هم نگذاشت من غصه بخورم.

در این مدت بچه‌ها را چطور مدیریت کردی؟ پدر بیمار بود و مادر هم پرستار.
شرایط خیلی سختی بود. خدا برای هیچ‌کس نخواهد. خدا پدر و مادرم را حفظ کند. در این مدت آنها بچه‌ها را نگه می‌داشتند. آوا همه کلاس‌هایش را می‌رفت و آراد را هر روز پدرم به پارک می‌برد تا جای خالی ما را کمتر حس کند. هیچ‌کس جای پدر و مادر را نمی‌گیرد ولی به هر حال مادر و پدرم خیلی حمایتم کردند. آنها می‌گفتند به شوهرت برس و با بقیه کارها کاری نداشته باش. وقتی مهدی در خانه بود، همین حضورش هم برای آنها کافی بود ولی از وقتی بیمارستان رفت، همه‌‌چیز سخت‌تر شد. دچار خلأ شدند.


از وضعیت مهدی باخبر بودند؟ 
آراد که 3سالش است و هنوز هم چیزی نمی‌داند، فکر می‌کند پدرش در بیمارستان است. به آوا هم چیزی نگفته بودم، از حرف‌هایی که بین خودمان می‌زدیم متوجه وضعیت او شده بود. من چون خودم منتظر معجزه بودم تا روز آخر چیزی از احتمال مرگ مهدی به آوا نگفتم. نمی‌خواستم به او استرس بدهم. الان هم همه‌‌چیز را به خدا سپردم. روزهای اول سرمان شلوغ بود، همه که رفتند تازه جای خالی مهدی را حس کردیم. مدام می‌گویم مهدی که ما را دوست داشت، چطور کند و رفت. از خدا می‌خواهم کمک کند تا رفتن او را باور کنیم و نبودش را تحمل. 11مرداد سالگرد ازدواج‌مان بود، کیک بردیم و عکس گرفتیم. پذیرش نبودش برای ما سخت است. من بزرگ‌ترین حامی‌ام را از دست داده‌ام. در این چند روز خیلی حساس شده‌ام. مهدی به من یاد داده بود که غصه‌های زندگی بی‌ارزشند. امیدوارم دوباره همان آدم سابق بشوم و بتوانم همان نگاه را به زندگی داشته باشم. مهدی برای من شوهر نبود، دوست بود. با هم راحت بودیم. برای هر کاری با او مشورت می‌کردم و الان که نیست، نمی‌دانم از کی باید راهنمایی بگیرم.



 مسئولیت 2بچه را داری. فکر کردن به این مسئولیت در همان روزهای بیماری آزاردهنده نبود؟

به این موضوع فکر می‌کردم اما به‌خودم می‌گفتم به موقعش به آن فکر می‌کنم. الان هم خیلی فکر نمی‌کنم، همه‌‌چیز را به خدا سپرده‌ام و از خود مهدی هم خواسته‌ام دعا کند بتوانم بچه‌ها را آن‌طور که او دوست داشت، بزرگ کنم. این ادعای بزرگی است که بگویم من به‌تنهایی هم می‌توانم بچه‌ها را خوب تربیت کنم. به هر حال نبود پدر تأثیرش را می‌گذارد ولی تا جایی که می‌توانم تلاش می‌کنم و بقیه‌اش را به خدا می‌سپارم. من خودم هنوز هزار ایراد دارم و با ایراد که نمی‌شود بهترین تربیت را کرد.



مهدی خیلی صدقه می‌داد و به‌خاطر اعتقاداتی که داشت، برکت به زندگی ما سرازیر شده بود. یک مدت بود که حقوقش به مشکل خورده بود و نگران وضعیت مالی بودم اما باز هم به دیگران کمک می‌کرد

امید داشتن که خیلی خوب بود. خود من هم تا لحظه آخر منتظر معجزه بودم. سرِخاک موقعی که صورتش را باز کردند، می‌گفتم الان چشم‌هایش را باز می‌کند. می‌گفتم خدا را چه دیدی، آن معجزه‌ای که منتظرش بودی شاید الان رخ بدهد

 

این خبر را به اشتراک بگذارید