داستان نیست
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
یکی از انواع داستانهای مردمی در ایران، «داستان نیست» است. افشین نادری در کتابش بهنام «نمونههایی از قصههای مردم ایران» چند نمونه از اینها را که از زبان مردم مناطق مختلف ایران بیان شده، آورده است. برای آشنایی خوانندگان با این سبک، داستان زیر تقدیم میشود تا معرفیای از این نوع داستان باشد. البته در این داستان، فراواقعیت را با «داستان نیست» تلفیق کردهام.
رفتم بازاری که هیچ مغازهای نداشت. شلوغ بود؛ خیلی شلوغ... راستی اسم من ناهید است، ناهید صاحبی. در بازار دور زدم. با پولی که نداشتم دو جفت کفش خریدم. با کفشها رفتم به خانهای که نداشتم و روی تخت دراز کشیدم. به سقف خیره شدم. مردمک چشمم بیرون آمد و چسبید به سقف. تشنه بودم. با چشمی که نمیدید، خانهای را که نداشتم جستوجو کردم. دنبال لیوان میگشتم. معلوم نبود کجا گذاشته بودم. لیوان را که تهش سوراخ بود پیدا کردم و داخلش آب ریختم. میخواستم آب را بخورم که گنجشکی که بال نداشت، پروازکنان آمد روی شانهام نشست. به مادرم که مرده بود گفتم، ببین چه گنجشک قشنگی است!
مادر با لبهایی که نداشت لبخند زد و جانی را که از دست داده بود، از وجودش بیرون کشید و تقدیم گنجشک کرد. گنجشک بدون بال، پر زد و رفت. من که از پایین نگاه میکردم، دیدم که بزرگ و بزرگتر شد. بهاندازه عقاب که شد آمد روی درختی که وجود نداشت نشست. گفت «ناهید! بیا برویم روی کوه بلند زندگی کنیم.» مادرم که مرده بود، گفت «برو.» رفتم چشمهایم را که به سقف چسبیده بود بگیرم و همراهش بروم. سقف خانهای که وجود نداشت چشمم را خورده بود. رفتم بیرون. عقاب را دیدم که چشمهای من در حدقهاش قرار دارد. با هفتتیری که گلوله نداشت، سمتش شلیک کردم. او که تنش سوراخ سوراخ شده بود، با بالی که نداشت پرواز کرد و رفت. گریهام گرفت. به مادرم گفتم «حالا بدون چشم چه کنم؟» مادر با لبی که نداشت خندید و گفت :تو که نیستی و وجود نداری ناهید، پس چشم میخواهی چهکار؟