محمد صالحعلا، نویسنده، ترانهسرا، گوینده رادیو و مجری تلویزیون از کتاب و کتابخوانی میگوید
من تابهحال کتابی ننوشتهام
الناز عباسیان
حتی اگر پای ثابت برنامههای تلویزیونی در چند دهه اخیر نباشی، باز هم با نام، چهره، صدای دلنشین و ادبیات خاص او آشنا خواهی بود. گرچه این مرد پراحساس و مهربان دست 67 بهار را بهدست پاییز رسانده اما هنوز هم مثل جوانیهایش پرشور و اشتیاق است. راستش را بخواهید وقتی صحبت از گفتوگو با محمد صالح علا پیشنهاد شد فکرش را نمیکردیم چنین زیبا و شاعرانه دعوت ما را قبول کند. احوالپرسیاش هم خاص است؛ مثل واژههای خاصش چون «هموطنان جان»، «بابا جان» و.... اصلا انگار این لحن مهربانیاش امضای جاودانه و خاص محمد صالح علا است. سالهاست که سینهاش دکان عطاری است؛ دردمندان را با شعرها و متنهای زیبایش تسکین میدهد. راز دلنشینی این متنهای شاعرانه ادبی و عاشقانه چیست؟ آیا جز این است که آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند؟ گفتوگویی با این بازیگر، کارگردان تئاتر و تلویزیون، مجری موفق و ترانهسرا انجام دادهایم که در ادامه میخوانید. اصلا بهتر است بگوییم هنرمندی تمامعیار مهربان و دوستداشتنی است.
«کتاب گران شد اما صف نکشیدیم! شاید این بزرگترین دلیل صفکشیدنهایمان است...». اجازه دهید گفتوگو را با این جمله کنایهانگیز و نغز شما که چندی پیش در فضای مجازی منتشر شد و مورد اقبال عمومی قرار گرفت شروع کنیم. چرا در کشور ما کتاب در سبد کالای خانوادهها جایگاه چندانی ندارد؟
مقصود من از صفکشیدن در کتابفروشی کتابخریدن و کتابخواندن نیست؛ مقصود من روانشناسی در صفایستادن هموطنان نازنینمان است که در صفماندن تبدیل به یکی از ویژگیهای اجتماعی ما شده است. گمان نمیکنم در عالم، مردمی یافت شوند که این همه علاقه به در صف ایستادن داشته باشند. شاید ما تنها مردمی هستیم که ساعتها در صف میایستیم تا چیزهایی را که نیاز نداریم بهسختی بهدست آوریم و این یکی از بامزهترین شوخیهای تاریخی روزگار ماست. کتاب از پدیدههای دوران مدرن است. حدود2 میلیون و 200 هزار سال است که روی کره زمین زندگی اجتماعی داریم. در این درازای تاریخی تنها100 سال است که کتاب وارد زندگی مردم شده است. پرسش من این است که آیا در آن 3-2 میلیون سال، بشریت بدبخت و نادان و سردرگم بوده و فقط در این یکصد سال اخیر است که مردم دنیا خوشبخت شدهاند؟ ما هزاران سال در اینجا زندگی کردهایم بیآنکه در صف بایستیم. در همه آن هزاران سال هر چیزی را به اندازه میخواستیم و کمتر نگران بودیم. کمتر رنج میکشیدیم، کمتر با هم اختلاف داشتیم، کمتر همدیگر را میکشتیم، کمتر نگران آینده بودیم. آیا هر موجودی که کتاب بخواند خوشبخت است؟ شاپرکها که کتاب نمیخوانند خوشبخت نیستند؟ آنها که کتاب میخوانند زودتر از انگورها میرسند، آیا سیبها به اندازه ما مضطرب هستند؟ آیا کتابها موجب زیادترشدن نیازهایمان نشدهاند؟ چرا تنها ماییم که به بیشتر نیاز داریم؟ همه دنبال بیشتریم. امروز کسی را سراغ داریم که دنبال کمتر باشد یا کمی کمتر بخواهد؟ چه خوبیها در بیشتر است که در کمتر نیست. خوراک بیشتر، نوشاک بیشتر، خانه بزرگتر، لباس، کفش و کلاه بیشتر، همهچیز بیشتر. انسانِ هزاران سالِ پیش لاکتاب و کتاب نخوان که لباسش تنها یک برگ درخت بود- آن برگی که دو سه روزه پلاسیده و خشک میشده و خشکیدهاش جذب طبیعت میشد- خوشبخت نبود؟ او که در حرفزدن هم صرفهجو بود گفتوگوی روزانه چند کلمهای «بیا»، «بمان»، «بخور»، «برو»، «خطر» و مانند اینها بود بدبخت بود؟ ما که بیشتر وقتمان به حرفزدن حرفهای بیهوده و تکراری میگذرد خوشبختیم؟ آیا این همه پوشاک و خوراکهای جورواجور و نوشابههای رنگی ما را خوشبختتر کرده است؟ چرا اینهمه هراسانیم و میترسیم؟ البته ترس احساس خوشایندی است. ترسهای نازنین از ما نگهداری میکنند. اما ترس هم اندازه دارد. در باستانشناسی ترس، انسان دیرینه سال، به اندازه میترسیده. چرا ما بیاندازه میترسیم؟ آن هم از همهچیز. در گذشته فقط از شیر، پلنگ، گرگ و مار میترسیدیم اکنون بیشتر از گرگ، مار و عقرب از خودمان میترسیم. پس این عالم از آغاز درست بوده است زیرا که طبع آدمی و دیگر موجودات از طبع عالم گرفته شده است. ما انسانها هم در اول درست بودهایم.
منظور شما این است که کسی با کتاب خواندن خوشبخت نمیشود؟
دقیقا. آیا در این چند صد سال که کتاب میخوانیم خوشبختترین هستیم؟ کتاب ما را به تمدن رسانده؟ این تمدن کار کتابخوانهاست؟ آیا مخترع برق زیاد کتاب خوانده بود؟ نه! آیا آقای دکتر باتلر مخترع بمب هیروشیما و ناکازاکی زیاد کتاب خوانده بود؟ بله! اصلا آیا کتابها همین اوراق جلد شدهاند؟ آیا درددلکردن با کسی که دوستش داریم کتاب نیست؟ نگاه کردن به چشمهای هم، خیره ماندن به رفتار یکدیگر کتاب نیست؟ اصل مقصود من این است که این آمار عجیب کم کتاب خواندن هموطنانم را نباید چماق کرد و هرروز آنها را سرزنش کرد که چرا کتاب نمیخوانند. آنها با شعور و هوشمندند که کتاب نمیخوانند. مگر آنها که کتاب را مینویسند ترجمه میکنند و یا ناشر و کتابفروشاند انسانهای خوشبختی هستند؟ آیا شنیدن یک قطعه موسیقایی، نگاه کردن به نقاشیهای کاراواجو، تماشای نمایش مرغ دریایی آنتوان چخوف، تماشای فیلمهای تارکوفسکی کتاب نیست؟ پس اگر کتابی را میخواهیم بخوانیم باید مماس با ذائقه فرهنگیمان باشد که هر کسی ذائقه فرهنگی منحصربهفردی دارد. همچنانکه شکل ما با هم تفاوت دارد قیافههای فرهنگیمان هم تفاوت دارد.
به نکته خوبی اشاره کردید. اینکه متناسب با ذائقه فرهنگیمان کتاب بخوانیم. حال سؤال این است که چطور میتوان افراد را متناسب با ذائقهشان به کتاب خواندن ترغیب کرد؟ آیا فقط گرانی کاغذ علت این مشکل است؟ راهکار چیست؟ چه میتوان کرد؟
کتاب را باید با اشتهای بسیار خواند. مطالعه از روی بیاشتهایی و کتاب خواندن برای آنکه کتاب خوانده باشیم تباهکردن اوقات گرانبهای عمر است. کتابی را بخوانیم که جانمان به خواندنش نیازمند است. آدمی درست شده است از خوراکی که خورده، نوشاکها که نوشیده، محلی که در آن زیسته، راههایی که رفته و کتابهایی که خوانده است. اغلب از خود میپرسیم آیا کتاب خواندن از من موجود بهتری ساخته؟
نه فکر میکنم کتابخوانها با این سیاره چنان کردند که باید کره زمین را برای تعمیرات اساسی تا مدت نامعلومی تعطیل کرد. اما در این مدت کجا زندگی کنیم؟ که این خرابیها نتیجه تدبیر انسانهای کتابخوان است. جنگها را کتابخوانها راه انداختند. اسکندر مقدونی، شاگرد سقراط معلم اول بوده است! در این روزگار هم اسکندرها بسیارند. من هیچوقت کبوتر نبودم اما بهنظرم کبوترها که کتاب نمیخوانند احتمالاً از من خوشبختترند. مقصود این است که کتابخوانها، ما را به در صفایستادنهای دائمی تشویق کردند. پس اگر انسانی با کتاب نخواندن خوشبختتر است حیف است که من با تشویق او به کتاب خواندن مانع استمرار خوشبختیاش شوم؟ از دیگر سو کتاب خواندن دلخوش میخواهد. زمانی که دانشجو بودم به دلایلی رفتن به قهوهخانهای که روبهروی دانشکدهمان بود را به نشستن در بوفه دانشکده ترجیح میدادم. من تئاتر میخواندم. همزمان هم تئاتر کار میکردم؛ آن هم تئاتر آوانگارد که مماس با سلیقه برخی از استادان و دانشجوها نبود. آنها اغلب سربهسرم میگذاشتند، دستم میانداختند. به همینخاطر قهوهخانه روبهروی دانشکده میرفتم. خاطرم هست یک روز پیرمرد دلتنگی پسربچه هشت- نهسالهای را در آغوش گرفته بود با دو پای اضافی در کنارش. بیآنکه کسی سؤالی بپرسد بهخودش توضیح میداد و با لحن و لهجه دیلمانی میگفت: «نوهمه، پاهاش تو آتیش زیر کرسی سوختن. اون دفعه آوردمش واسش دوتا پا درست کردن اذیتش میکرد. سر زانوهاشو زخم میکنه. دوباره اوردمش یه جفت پای دیگر براش بگیرم». یک نفر آنجا بود. از روی دلسوزی پرسید: «سیگار میکشی؟ بفرما یکی بکش». پیرمرد جمله عجیبی گفت: «سیگار نمیخواهم، سیگار کشیدن دل خوش میخواهد!». این عبارت او هنوز در جان من نشتی دارد که پیشتر نمیدانستم سیگار کشیدن هم دلخوش میخواهد. کمکم آن را به همهچیز تعمیم دادم. چنانکه اکنون دلم میخواهد به شما بگویم کتاب خواندن هم دل خوش میخواهد.
استعداد بیبدیلتان در رشتههای مختلف ادبی و هنری، چهره شناختهشدهای از شما در زمینه بازیگری، شاعری، نویسندگی، اجرای برنامههای تلویزیونی و رادیویی، فیلمسازی و ترانهسرایی و... ساخته است. خودتان بیشتر به کدام یک از این رشتهها علاقه خاص داشته و دارید؟
اصالت کار ما، اساساً در زیباشناسی است. شکلدادن و نحلههای گوناگون آثار زیباشناسی، فقط مهارت فنی است. پس آن پدیده شاذ و دیریاب در کار ما، زیباشناسی است؛ زیرا که زیبایی را نمیتوان آموخت نه از کتاب نه در مدرسه. پس اصل، زیباشناسی است و دیگر کار در هر نحله هنری نیاز به مهارت دارد. مثلاً اگر کسی که زیبایی را شناخته، بخواهد نویسنده شود دیگر کار زیادی برای او نمیماند، جز اینکه شب و روز کوشش کند و زبانی را که با آن مینویسد بهخوبی بیاموزد. مثلاً هر روز دستکم 100 صفحه چیز بنویسد تا واژهها، قلم و کاغذ اهلی او شوند. شب و روز کتاب بخواند؛ ادبیات، داستان، رمان، نمایشنامه و هر چیزی که به او در نوشتن کمک میکند. پس اصالت در شناخت زیبایی است، بقیه مهارت فنی و تجربه است. برای همین شکسپیر هم نمایشنامهنویس است، هم بازیگر و هم شاعر. میکلآنژ، نقاش، مجسمهساز، معمار، طراح و شاعر و مخترع است. سهراب سپهری، هم نقاش و هم شاعر و هم عارف است. عباس کیارستمی هم گرافیست، نجار، شاعر، عکاس، شعرشناس و هم فیلمساز است. دراین میان مهارت فنی یعنی کار مستمر، مهم است. فقط برخی نوابغ هستند که بیتجربه و بیمهارت فنی، شاهکار تولید میکنند. مانند عباس نعلبندیان، او دستکم نخستین نمایشنامهاش را بیهیچ شناختی از نمایشنامهنویسی نوشته است؛ نمایشی که در جشنوارههای جهانی اجرا شد. چنانچه حتی در سالن تئاتر رویال کورت لندن روی صحنه رفت. بنابراین آدمی یک روز شاعر است و ترانه مینویسد. یک روز داستانسراست و داستان مینویسد. یک روز طراح، کارگردان یا بازیگر و مانند اینهاست. آن روز آن است که انجام میدهد.
شما اغلب در رادیو و تلویزیون اجرای زنده دارید و وقتتان تقریبا پر است. چه زمانی فرصت میکنید که بنویسید و ترانه بسرایید؟
من روز کار نمیکنم من انرژیام را از ماه میگیرم. همه عمر شب کار کردهام. تصادفاً چندسالی است که از صبح زود شروع به نوشتن میکنم. برخی کارهایم را شب انجام میدهم؛ مانند طراحی و ترانهنوشتن. برای این کارها شب مناسبتر است. خیلیها شب کار میکنند. یک نفر نقاش نازنین به نام آقارضا زنبق هم فقط در شباهنگام و زیر نورماه در مهتابی کار میکرده، فقط زنبق میکشید. مثل سهراب سپهری که فقط تنه درخت میکشید. یا علیرضا اسپهبد که فقط کلاغ میکشید. اما او زیر نورماه چنان زنبق میکشید که اغلب هنگام کشیدن با خداوند حرف میزد و خدا را به اسم کوچک صدا میزد و میگفت: «خدا جان مرا ببخشید که زنبقهایم از زنبقهایی که تو آفریدهای قشنگترند. فردای قیامت نگویید رضاجان چرا زنبقهایی که تو میکشیدی از زنبقهای من زیباتر بودند».
اغلب شعرهایتان را با «مخاطب محبوب من» آغاز کردهاید. از حال و هوای شعرهای نابتان برایمان بگویید؟
من شعر نمینویسم یا شعرهای اندکی نوشتم. من ترانهنویسم. «محبوب منها» شعر نیستند، ترانه هم نیستند. آنها قطعههایی کوتاه، عاشقانههای رادیو و تلویزیونی هستند. الان هم دهنلقی میکنم و رازی را به شما میگویم واقعیت این است که من تا امروز هیچ کتابی ننوشتهام. باور میکنید همه این کتابهای من که منتشر شدهاند حرفهایی است که من در رادیو یا تلویزیون گفتهام و یا داستانهای کوتاهی است که برای رادیو یا چاپ در نشریات مختلف نوشتهام هستند. نخستین کتاب داستانیام با عنوان «اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم» مجموعه داستانهای کوتاهی است که برای رادیو یا نشریاتی مانند همشهریداستان نوشته بودم و مسئولان محترم نشر پوینده آنها را به شکل کتاب جمعآوری و منتشر کردند. کتاب «کاپوچینو، کیک پنیر» هم همچنین و کتابهای «دست بردن زیر لباس سیب» و «حیف حوصلهام پیر شده» مجموعه همین محبوب منهاست که برای رادیو نوشتم. کتابهای «نامههای شفاهی» و «خطکشها و شقایق» هم، همه حرفهایی است که در تلویزیون زدم. کتاب «پارچهفروش عاشق» مجموعه یادداشتهایی است که پیشتر در نشریههایی مانند اندیشه پویا، کرگدن، اطلاعات، شرق و دیگرها نوشتهام. همچنین نمایشنامه «خفه شو عزیزم» برای اجرای صحنه نوشته شده بود.
شما تجربه خوبی در سینما داشتید و حدود 12فیلم سینمایی با بازی خوب از شما دیدیم. «دوستان»، «مثلث آبی»، «شوکران»، «عقرب»، «پادزهر» و «تیغ و ابریشم» نمونهای از این فیلمهاست؛چرا سینما را رها کردید؟ علت آن چیست؟
از نوجوانی کارم در تلویزیون بود و در همه سالهای زندگی برای تلویزیون تلهتئاتر، مجموعههای داستانی و ترکیبی ساختم. چنان فهرست بلندبالایی است که نامبردن از آنها در حوصله کسی نیست؛ از مجموعه 120قسمتی «لحظهها»، سال1353 که در تلویزیون رسمی بودم. البته در دوران دانشآموزی هم تلهتئاترهایی برای تلویزیون میساختم.
اهل سفر هستید؟ کدام شهرها را برای سفر ترجیح میدهید. اگر اشتباه نکنم با روحیه لطیف و حس نابی که نسبت به باران دارید شهرهای پرباران را بیشتر دوست دارید؟
بله، سالها زندگیام تالی ناصرخسرو قبادیانی بود. بسیار سفر میکردم. در سالهای دور شده، شاید آخرین سفرم به 3-2 کشور اسکاندیناوی بود. دعوت داشتم بر هموطنان جان در آنجا حرف بزنم و شعر بخوانم. آخر سفر، به نروژ میرفتم. در قطار غیر از من بقیه مردم درحال کتاب خواندن بودند، البته بیشتر از کتابهای کاغذی کتابهای دیجیتال بودند. به اسلو رسیدیم. در کلیسایی برای هموطنان جان حرف زدم و در آخر نمیدانم چرا سفیر خواستن با ماشینشان مرا به اقامتگاه برسانند. وسط راه راهنما زدند. دست چپ وارد جادهای شدیم که بهزودی ما را به ساحل دریا میرساند؛ رسیدیم. ایشان کنار دریا توقف کردند. پیاده شدیم هوا خیلی سرد بود. چنانکه بیاختیار از چشمهایم اشک میآمد. ایشان گفتند ببینید اینجا چقدر سرد است. مردم این سرزمین در چنین هوای سردی و بیشتر زن و مرد شب و روز کار کردند. اکنون مدتی است زیر این دریا نفت پیدا کردند؛ نفت زیاد. حالا اینها هم مثل ما کشور بزرگ نفتی هستند. اما بنا گذاشتهاند یک ذره از درآمد نفتشان را خرج نکنند و همه را برای آینده فرزندانشان بگذارند. هنوز هم مرد و زن شب و روز کار میکنند. بیشتر درآمدشان از ساخت و صادرات وسایل ماهیگیری، زراعت، تلفندستی و مانند اینهاست. درآمد چشمگیری هم دارند. گفتم آقای دکتر هوا خیلی سرد است. زودتر سوار شویم هنگامی که به سمت ماشین میرفتم متوجه شدم چنان هوا سرد است که بیاختیار از چشمهایم برف میبارد.
ترانه درحال پوست انداختن است
بسیاری از ترانههای صالحعلا توسط خوانندههای سرشناس خوانده و ماندگار شدهاند. او از شروع همکاریاش بهعنوان ترانهسرا با ناصر چشمآذر میگوید؛ «من از دوران دانشآموزی شعر افقی مینوشتم.
اما بهزودی دریافتم شعرم شباهتی به شعر حافظ، بیدل و مولانا ندارد. مدتی شعر عمودی نوشتم آن هم شباهتی به شعر شاملو و فروغ نداشت. اما نمیدانم چرا ترانهنویس شدم. شاید چون در سال1353 یک نمایش تلویزیونی میساختم که درونمایه یک احساس با الهام از پاتتیک چایکوفسکی با دکوپاژ سینما تنها با یک دوربین بود. به همینخاطر شاید جذابیتی داشت که مجله «تماشا» با من گفتوگوی مفصلی کرد و آقای محتاج تکه شعر مرا در پیشانی گفتوگو منتشر کردند. پس از آن از من خواستند روی آهنگی از آقای ناصر چشمآذر تصنیفی بنویسم ترانه «زائر» را نوشتم. کار موسیقایی و آوازخوانی درخشانی داشت. پس بهخاطر کار زیبای آقای چشمآذر و اجرای کمنظیر یک آوازخوان، بعد از آن از من میخواستند ترانه بنویسم. چنانچه بهزودی ترانهنویسی شغل شریف من شد.» صالح علا در ادامه به وضع ترانهسرایی در روزگار فعلی گریزی میزند و میگوید: «در سرزمین عزیز ما همواره ترانهنویسهای بزرگی بودند. هم در آن زمان هم در این زمان و من مایلم بیشتر درباره آثار ترانهنویسهای دیگر بگویم. اما نمیتوانم از ایشان با «سین.سین» یا «ر.میم» یا «گاف.گاف» یاد کنم. ترانه پدیده کممانندی است که هنوز ارزشهای زیباشناختی، روانشناسی و جامعهشناسی آن آشکار نشده است. بهنظرم شعر روزگار ما، شعر مردموار ما ترانه است که ترانه همیشه خوب است ولی خب ترانه هم مانند خود ما کودکی، نوجوانی، میانسالی و پیری دارد. ترانه دائماً درونمایه و شکلش تغییر میکند. در این سالها هم ترانه در حال تغییر و پوستانداختن است. پس قضاوت درباره ترانه زود است اما یکی از جذابیتهای ترانه امروز ظهور ترانهنویسهای خانم و آقای بسیار است که امروز خوشبختانه رویکرد به ترانه چشمگیر است. ترانه شعر تازه است.
باید بههنگام خوانده شود؛ مثل لیموشیرین دیر خوانده شود تلخ میشود. ترانهنویس نمیتواند ترانه بنویسد و آن را برای بعد یا روز مبادا بگذارد. حکایت آوردند شاعری نزد پزشکی رفت و گفت: «ای حکیم! چیزی در دل من گره شده که مرا ناخوش میدارد و از آنجا افسردگی به من میرسد و موی بر اندامام برمیخیزد». حکیم اهل قافیه پرسید: «شاعر بهتازگی ترانهای گفتهای که بر کسی نخوانده باشی؟». گفت: «آری، آری». حکیم گفت: «یکی را بخوان». شاعر ناخوش یکی را خواند؛ «سینهام دکان عطاری است دردت چیست؟ تو اگر جسمت بهاران است اما جان تو پاییز / راه را گم کردهای عازم مسجد سلیمانی ولیکن میرسی تبریز/ عاشقی تو عاشقی تو». حکیم گفت: «یکی دیگر بخوان». شاعر گفت: «چشم» و خواند: «شما که لیسانس داری، سواد داری، روزنامه خوانی بگو از چه من دلم گرفته؟ راه میروم، دلم گرفته، مینشینم، پا میشوم، میخوابم، پا میشوم، گریه میکنم، میخندم دلم گرفته». حکیم گفت: «شاعر برخیز که نجات یافتهای. افسردگی از تو دور شد. این ترانههای نخوانده بود که در دل گره شده بود و خشکی آن به بیرون میزد. چون از دل بیرون ریختی رهایی یافتی». حکیم گفت: «تجویز من این است همین که ترانه نوشتی بده آوازخوانها ترانهات را بخوانند. نشد، نتوانستند، مجوز ندادند، خودت با صدای بلند در کوچه و میدانگاهها بخوان». شاعر شادمان از محکمه حکیم بیرون آمد و از فرط اشتیاق در راه ترانه میخواند و میرفت؛ «شب از اینجا میرود، نازنین بیدار شو! من برایت صبحگاه آوردهام. اندکاندک خو کن با نور روز، از پس پرچین بیداری برایت دیدگاه آوردم، کوچه پروانهها بنبست نیست، کنده امویا یا تیشه فرهاد، کوه بیستون، با چه سختیها من از هرسین کرمانشاه راه آوردم/ نازنین بیدار شو، من برایت صبحگاه آوردم. روز و شب توفان دلتنگی تمام عاشقان را برده است من برای این قطار بیتوقف ایستگاه آوردم/ هدیه بیداریت تحفه ناقابلی است، رفتم از آسمان خانهمان دروازه دولاب، ماه آوردهام/ نازنین بیدار شو، من برایت صبحگاه آوردم باغهایی چیدهام، شهر طوس، در کنار رستم و آیینه و...».
برنامه کتابباز
معمولاً میگویند که کشور ما، کشور چندان کتابخوانی نیست. حالا درست یا غلط، کمی هم اینجوری هستیم. پس بهتر است که ابتدا، کمی با کتاب انس بگیریم. برنامه کتابباز نیز با همین هدف شکل گرفته است تا ما را در جریان کتابخوانی چهرهها و دیگر شهروندان ایرانی قرار بدهد؛ شاید که کمی رغبت در ما ایجاد بشود. به قول معروف، دارند به نوعی فرهنگسازی میکنند. حالا فصل چهارم این برنامه نیز با اجرای سروش صحت، روی آنتن رفته. این برنامه، از شنبه تا چهارشنبه، ساعت 8 شب از طریق شبکه نسیم قابل تماشاست. ظاهراً متولیان برنامه هم در آن کمی تغییرات ایجاد کردهاند تا مخاطبان، با شکل و شمایلی جدیدی روبهرو بشوند. این برنامه قصد دارد فرهنگ مطالعه در ایران را مورد بررسی قرار بدهد؛ امری که کمتر دیده شده است. طبیعی است که وقتی این فرهنگ هم جا بیفتد، همهچیز درست خواهد شد و کتابخوان خواهیم شد. در 3 فصل گذشته این برنامه،300 قسمت پخش شده که در آنها، نویسندگان و هنرمندان و بازیگران و چهرهها و حتی شهروندان مختلفی حضور داشتهاند. تماشای کتابباز با اجراهای سروش صحت، لطف دیگری دارد؛ برنامهای که حالا یکی از برندهای شبکه نسیم شده.