2 حکایت از ابوتراب نخشبی
شبی بوتراب در بادیه، تنها میرفت. شبی تاریک بود. ناگاه سیاهیای - چندانکه مناره - پیش وی آمد. بوتراب چون او را دید، ترسید. گفت: «تو پری یا آدمی؟»
گفت: «تو مسلمان یا کافری؟»
بوتراب گفت: «مسلمان.»
گفت: «مسلمان، جز خدای از چیز دیگر نترسد.»
دل شیخ به وی باز آمد، تسلیم کرد و خوف ازو برفت.
(2)
بوتراب گفت: «غلامی را - بیتوشه و مرکب - در بیابان دیدم. با خود گفتم اگر «یقین» با او باشد، هلاک میشود.» پس با او گفتم: «یا غلام، به چنین جای، بیتوشه میروی؟»
گفت: «ای پیر، سر بردار تا جز خدای هیچکس را بینی؟»
گفتم: «اکنون هرکجا خواهی برو.»
در همینه زمینه :