• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 26 مرداد 1398
کد مطلب : 72914
+
-

2 حکایت از ابوتراب نخشبی

2 حکایت از ابوتراب نخشبی

شبی بوتراب در بادیه، تنها می‌رفت. شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی‌ای - چندانکه مناره - پیش وی آمد. بوتراب چون او را دید، ترسید. گفت: «تو پری یا آدمی؟»
گفت: «تو مسلمان یا کافری؟»
بوتراب گفت: «مسلمان.»
گفت: «مسلمان، جز خدای از چیز دیگر نترسد.»
دل شیخ به وی باز آمد، تسلیم کرد و خوف ازو برفت.
(2)
بوتراب گفت: «غلامی را - بی‌توشه و مرکب - در بیابان دیدم. با خود گفتم اگر «یقین» با او باشد، هلاک می‌شود.» پس با او گفتم: «یا غلام، به چنین جای، بی‌توشه می‌روی؟»
گفت: «ای پیر، سر بردار تا جز خدای هیچ‌کس را بینی؟»
گفتم: «اکنون هرکجا خواهی برو.»

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :