کارخانه آزادی
همشهری از کارخانهای گزارش میدهد که شرط استخدام در آن داشتن سوءپیشینه است
محمد صادق خسروی علیا ـ خبرنگار
اینجا بهشت تهخط رسیدهها و بیپناهان است؛ آدم هایی که چرخ روزگار یا دستشان را به خون آلوده کرده و یا دلشان را پرخون ساخته. برخی سردی میلههای زندان را هنوز در مشت دارند و عدهای از آنها طعم ناخوش گذشته را همچنان زیر زبانشان حس میکنند. اما حالا دلگرم به آیندهاند. بهشت برای آنها، همینجاست؛ جایی که در آن روزانه ساعتها کارگری کنند، فیش حقوقی داشته باشند، هویت داشته باشند، در خانهای محقر اجارهنشینی کنند، شبها غر و لند صاحبخانه را بشنوند و از همه مهمتر کسی در خانه چشم به راهشان باشد. آدمهای عادی این موقعیتها را عذاب مکرر تعبیر میکنند اما کارگران این کارخانه چون آخر دنیا را دیدهاند آن را خوشبختی محض میدانند. زخمخوردهها، راندهشدهها، سابقهداران، معتادان بهبودیافته، زندانیهای رأی باز و در کل آدمهایی که بهخاطر گذشته تاریکشان هیچ پذیرا و حامیای ندارند به این کارخانه زیتون پناه آوردهاند. زیر شیروانی داغ این کارخانه دیگر زیتون نماد صلح و پیروزی نیست، این آدمها هستند که با خود آشتی کرده و پیروز میدان شدهاند.
گورخواب
شهرک صنعتی توس در ژله سکوت اندودی مسخ شده و صدای چرخ تولید از دوردستها لنگلنگان به گوش میرسد. درهای خشکیده کارخانهها، معابر بیعابر، کارگران مچاله شده جویای کار و علفهای هرز انباشته شده در اطراف برخی کارخانهها که باد به آن سیلی میزند خبر از روزگار خاکستری کار و تولید میدهد. اینجا پرنده پر نمیزند اما کارگر جویای کار تا دلت بخواهد فراوان است.
در جغرافیایی خاص از این شهرک صنعتی در پس کوچهای دنج در کارخانهای تکاپو و زندگی جریان دارد. برخلاف دیگر نقاط چراغ کارخانهای روشن است و هیاهوی کارگران گوشنوازی می کند. 183نفر. همه رانده شده و بیپناه. آنها شرایط خاصی دارند که کمتر کسی حاضر میشود به آنها اعتماد کند و بهشان کار بسپارد. اما شرط استخدام در این کارخانه برعکس همه جا «داشتن سوءپیشینه» است.
مرد با قامتی بلند و دستهای کشیده از پشت ماسک سفید، لبخند جذابی به چهره دارد؛ دست به آچار است و گوش به صدای چکاچاک ماشین های سپرده. او یکی از مغز متفکرهای این کارخانه است. تحریم که آمد دل و روده دستگاههای خاموش را بیرون ریخت و از نو و با چکش و ابزار اولیه ریختهگری دستگاههای جدیدی ساخت با قابلیت بیشتر. دست راست کارخانه و مغز متفکر اینجا یک گورخواب بوده؛ روی این کرهخاکی ماده مخدر و روانگردانی وجود ندارد که مسعود مصرف نکرده باشد. هر چه دم دستش میآمده میزده و شبها در گورهای خالی خواب میدیده که اموات گورستان تشنهاند و از او طلب آب میکنند. مسعود تمام آن 13سال را در گور خوابید و بهخاطر آن کابوسها، بطری کهنه آب را محکم میچسبید و تا صبح رهایش نمیکرد. بیشتر از 100بار در زندگیاش ترک کرده، اما 11سال پیش برای همیشه ترک کرد: «هر بار که ترک میکردم با هزار امید و آرزو از کمپ میزدم بیرون. اما ذوقم کور میشد. کسی به من اعتماد نمیکرد، هیچ جایی قبولم نمیکردند به جز همان پاتوق نفرین شده. چند روز مقاومت میکردم اما دست آخر بهخاطر بیکسی و تحقیر به پاتوق پناه میبردم و میشدم همان آدم همیشگی. یک معتاد تمام عیار.»
مسعود لیوان چای را سر می کشد. ماسکش را برمیدارد، دندان هایش روز های تلخ اعتیاد و گورخوابی را در ذهن تداعی می کند. او بار آخرکه ترک کرد از ترسش 4سال در کمپ ترک اعتیاد ماند و یک روز هم بیرون نیامد: «چارهای نداشتم جامعه مرا نمیپذیرفت و دوباره بیچاره میشدم. بار آخر 4سال در کمپ زندگی کردم. گفتنش آسان است. برای من انگار20سال گذشت. یک روز به سیم آخر زده بودم. اتفاقا آن روز دکتر علیرضا نبی - مدیرعامل کارخانه- آمده بود برای بازدید. اعصابم خرد بود. به او حمله کردم. فریاد زدم و گفتم:« اینجا باغ وحش نیست و ما حیوان نیستیم. همه میآیند سرک میکشند و به ظاهر دل میسوزانند، عکس و فیلمهایشان را که میگیرند، میروند پی کارشان. آخرش ما میمانیم و روزگار سیاهمان. آهای مسلمانها من 4سال در این کمپ خودم را زندانی کردهام چون جایی ندارم که بروم. کسی به من کار نمیدهد روا نیست که اینجا بپوسم.» بعد از این حرفهای تأثیرگذار، مسعود در کارخانه علیرضا نبی استخدام شد. آنقدر با استعداد بود که حالا آچار فرانسه و همهکاره کارخانه است. او 4سال پیش ازدواج کرد و روز ازدواجش یک دختر 5ساله را به فرزندخواندگی هم پذیرفت. میگوید نذر داشت و آن را اینگونه ادا کرد.
اچآی وی مثبت
نگار نگاهش پر از سکوت و تردید است، دستانش میلغزند روی نوار نقالهای که زیتونهای رقصان را به سمت او میآورد. این قسمت خاص کارخانه «خط پاک» نام دارد؛ 5نوار نقاله زیتونها را به سمت کارگران هدایت میکند. دو طرف این نوار نقاله دو کارگر روی صندلی نشستهاند. این بخش کار بسیار حساسی دارد؛ کارگران باید با نگاه و لمس کردن زیتونها، بیکیفیتها را از مرغوبها جدا کنند و این کار تنها از عهده زنان بر میآید. چندماه پیش یک دستگاه پیشرفته آلمانی برای جداسازی زیتون مرغوب و بیکیفیت در این قسمت کارخانه نصب شد. در این آزمون، دستگاه جداسازی زیتون با 30درصد خطای بیشتر بازنده میدان بود. اپراتور خط پاک میگوید این زنها همانطور که با هم صحبت میکنند و از هر دری حرف میزنند سرعت کارشان 3برابر دستگاه پیشرفته دنیاست و دقتشان گاهی به دوبرابر میرسد.
زنان خط پاک هیچکدام دیپلم ندارند. یا سرپرست خانواده هستند، یا آسیبدیده اجتماعی و یا اچآیوی مثبت. پشت ظاهر خندان و بیغمشان گذشته هولناکی پنهان شده که کمتر مردی جرأت شنیدنش را دارد. «شما که خبرنگاری چرا مشکلات ازدواج رو نمینویسی!» زن جوانی که روبهرو نشسته جلوی دهان میترا که این جمله را به زبان آورده، میگیرد. هر دو لبو شدهاند از خنده. مژگان که هنوز دستش مقابل دهان میتراست خندهاش را کنترل میکند و میگوید: «این دختر همیشه سر شوخی داره. ببخشید.» میترا از چنگ مژگان خودش را خلاص میکند: «نه آقا اصلن هم اینطورا نیس. من با بقیه فرق میکنم حرفم رو میزنم. رک و راست. چرا تو جامعه هیشکی به فکر ازدواج ما نیس؟ همه تنهاییم.» میترا یکساله بود که پدرش بهخاطر اعتیاد فوت کرد. 2سالگیاش سختتر از این شد؛ مادرش آن زمان ازدواج کرد و او تنها شد. تا 12سالگی با خانواده پدری زندگی کرد و خودش میگوید هیچوقت طعم محبت را نچشیده. خانواده پدری در آن سن و سال به زور کتک و اجبار او را به عقد مرد 40ساله معتادی در آوردند:«میخواستند از شرم خلاص شوند.» آن مرد یک سال بعد، میترای 13ساله را طلاق داد و زن جوان آواره خیابانها شد: «من تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندهام و آن روزها واقعا نمیدانستم آدمهای بیپناه باید به کجا مراجعه کنند. فکر میکردم کسی که هیچکس را ندارد باید در پارک و خیابان زندگی کند.» میترا هرگز راضی نشد دوباره به خانه اقوام پدریاش پا بگذارد. او 3روز گرسنه بود و از هرکسی تقاضای غذا میکرد در مقابل یک درخواست غیرمتعارف و زننده میشنید:« بعد از 3روز با یک پیرمرد مهربان عکاس آشنا شدم که بعد از سیرکردن شکمم مرا به بهزیستی برد و گفت دخترم اینجا مثل خانهات نمیشود اما امن است.» مادر و بستگان میترا تا به حال سراغ او را نگرفتهاند. حالا او از یک سال پیش به این کارخانه آمده تا زندگیاش را از نو بسازد. همکارانش میگویند: «تا 2 ماه اول میترا نگاهش را از همه میدزدید؛ از هر آدمی فراری بود اما حالا زل میزند به دوربین و شیرین زبانی میکند.» تنها دلخوشی میترای 29ساله این است که دکتر نبی- مدیرعامل کارخانه- او را دخترم صدا میزند. چشمان روشنش تر میشود و با نگاه معصومانهای میگوید: «وقتی صدام میکنه بابا میترا چه خبر؟ حالت چطوره؟ قند تو دلم آب میشه انگار همه دنیا رو دو دستی داده باشن به من.»
قاتل
وقت ناهار رسیده، هوای کارخانه شرجی و تبدار است. همه، سالن گرم تولید را ترک کردهاند به جز سامان. یک پسر 22ساله خوش چهرهای شبیه به ستارههای سینما. در کنجی روی کارتنهای خالی میان شیشه های بی تکلیف زیتون تنها نشسته؛ یک دستش به زانوست و دست دیگرش زیر چانه. نگاهش غرق آشوب است. مثل خوابزدهها خیره به یک نقطه است و مثل خوره به جان خودش افتاده. او قاتل است! 17سالش که بوده یکی از اقوامش را به قتل میرساند. نمیگوید چرا. اما جرمش قتل شبه عمد است. حالا زندانی رأی باز است. روزها در این کارخانه کار میکند و شبها به زندان میرود. سامان باید 270میلیون تومان دیه پرداخت کند و این روزها ذهنش مشغول شمردن صفرهای این رقم است:« اشتها ندارم. دلم میخواهد هر چه زودتر از زندان رها شوم. مادرم مثل شمع آب میشود. برای او نگرانم. بعضی روزها میآید جلوی در این کارخانه. گریهاش آتش به جانم میزند. من تاب دیدن اشکهای او را ندارم.»
دختری درقسمت خط پاک، زیتونها را به آرامی نوازش و تفکیک میکند؛ او 10سال پیش به جرم قتل برادر زاده هایش به زندان افتاد. سمیه به همراه برادری که 4سال از خودش بزرگتر بود بهخاطر فقر و تنگدستی تصمیم گرفت که با قرص برنج خودکشی کنند. قربانیان این خودکشی دستهجمعی علاوه بر سمیه و برادرش، دو کودک 8 و 10ساله است. آن روز برادرزادههای سمیه به خاطرسرماخوردگی که کهنه شده بود در آستانه مرگ بودند. آنها نه پول دوا و درمان داشتند و نه ریالی که با آن بتوانند شکمشان را سیر کنند. بههمینخاطر قرص برنج را در چند لیوان حل کردند و 4تایی سرکشیدند. سمیه و برادرش خودکشیشان نافرجام بود اما آن دو کودک قربانی این تصمیم هولناک شدند. بعد از این ماجرا برادر سمیه بهعنوان قاتل و سمیه بهعنوان شریک قتل به زندان افتاد. این دختر از 17تا 27سالگی پشت سلولهای زندان بود:« من باید میمردم نه طفلکی برادرزادههایم. 10سال شبها نتوانستم پلک بزنم. من روزگاری را پشت سر گذاشتم که برای هیچ انسانی قابل درک نیست. کتابم بهزودی چاپ میشود من همه آن دوران را توصیف کرده و خط به خط نوشتهام.» سمیه بعد از رهایی از زندان به امام رضا(ع) پناه برد:« تنها جایی که آرام میشدم حرم امام غریب(ع) بود. دخیل بستم که بمیرم. بعد از 10سال زندان هنوز تنها یک راه برای خلاصی پیش رو میدیدم؛ خودکشی. اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد و من به این کارخانه آمدم.»
گرسنگی
شاید 7یا 8سالش بود. پسربچهای که از فرط گرسنگی در کوچه پس کوچههای محله قدم میزد. آن زمان هنوز زباله گردی باب نبود اصلا مخزن زباله وجود نداشت. محلههای پایین شهر، زباله هایشان را رها میکردند در خرابههای اطراف. گرسنگی کودک را به سمت خرابهها کشاند. چشمان کم سوی پسربچه به یک جعبه شیرینی افتاد که گوشه خرابهای میان زبالهها افتاده بود. دو تکه کیک ته جعبه باقی مانده بودو گعده مگسها سرش دعوا میکردند. کودک شکمش را صابون زد میخواست با خوردن آن دو تکه شیرینی دلی از عزا درآورد. همین که اراده کرد وارد خرابه شود عدهای از دور نزدیک شدند. هم محلیها بودند. فکر آبروی خانوادهاش را کرد و شرمگین شد. خجالت زده از کار نکرده تن نحیفش را تکیه داد به دیوار. منتظر ماند تا آن عده عبور کنند. اما زودتر از آنها گله گوسفندان از بیراهه سر رسیدند. بزها وارد خرابه شدند، کیکها را به همراه جعبه بلعیدند. پسربچه بغض کرد و خیره ماند در چشمان وزغ زده گوسفندی که به او نگاه میکرد و شیرینیها را با اشتها میجوید. این بخشی از روایت کودکی علیرضا نبی است، مدیر کارخانههای زیتون- 3کارخانه- که حالا بیش از هزار آسیب دیده اجتماعی را زیر بال و پر گرفته: «من در یک خانواده پر جمعیت و بهشدت فقیر متولد شدم. در حاشیه مشهد زندگی میکردیم. 8نفر بودیم. یادم هست یک شب مادرم برای سیر کردن شکم ما به بن بست رسید. برای شام ما را برد به میدانی به اسم« عدل پهلوی». گفت بچهها برخی علفهای این میدان خوردنی است! در واقع بچه هایش را به چرا برد تا از گرسنگی تلف نشوند. ما کودک بودیم و یک شکم سیر علف خوردیم. مادرم هم اشک ریخت و پا به پای بچه هایش شام خورد.» زندگی آقای نبی روایات تکان دهندهای دارد. دو برادرش قربانی اعتیاد بودند و پدرش نقشی در زندگی آنها نداشت:« این مادر بود که مرا به دندان کشید. آن زن به ظاهر بیسواد، سواد اجتماعی بالایی داشت. ما را مجبور میکرد روزنامه بخوانیم. هر جایی روزنامه باطله میدید به خانه میآورد و میگفت بخوانید. او میخواست فرزندانش با افکار بزرگ رشد کنند.» علیرضا نبی درس خواند و به تحصیلات عالیه رسید. او حالا در نقطهای ایستاده که میتواند دست هموطنانش را بگیرد اما برخی رفتارها او را بهشدت آزار میدهد تا آنجا که مرد 40و چند ساله را به گریه وا میدارد: «در همین مشهد رستورانهایی است که با خط درشت از مشتریانشان تقاضا میکنند به اندازه غذا سفارش دهند. روی شیشه یکی ازآنها نوشته بود:« لطفا غذا به اندازه سفارش دهید، شب گذشته 15کیلوگرم غذا بیرون ریختیم.» این چیزها خیلی دردناک است. مشهد جمعیت میلیونی فقیر و حاشیه نشین دارد. ما در کشورمان هنوز کودک گرسنه داریم. شب گذشته وارد یک فست فودی شدم. زن و مرد جوانی دو پیتزای بزرگ سفارش داده بودند. از هر کدام فقط دو تکه خوردند باقی را میخواستند روی میز رها کنند. به سراغشان رفتم. محترمانه به آنها گفتم:« اجازه میدهید باقی مانده غذا را برای دوستانم ببرم!؟ آخر من دوستان زیادی دارم که آرزوی خوردن یک قاچ از این پیتزا به دلشان مانده...» تعجب کردند و متاثر شدند. زن نگاهی به همسرش کرد و گفت:« چقدر گفتم به اندازه سفارش بده...»