گمشدههای محله
محمدهاشم اکبریانی ـ روزنامهنگار و نویسنده
روی تختم دراز کشیدهام و به فکر پدرم هستم که چند روز است گم شده. صدای مادرم هم بیوقفه در گوشم میپیچید: «بیا این لامصب کیسه جاروبرقی رو خالی کن». هر وقت کیسه پر میشود این من هستم که باید آن را از بدنه ماشین بیرون بکشم و تروتمیز کنم و تحویل مادر بدهم. از اتاق با صدای بلند جواب مادر را که در هال است میدهم: «تو اصلا احساس نداری آخه بابا گم شده بعد تو عین خیالت نیست و داری جارو میکشی؟». سکوت چند لحظه بیشتر طول نمیکشد و مادر میآید در چارچوب در اتاقم میایستد؛ «گم شد که شد. نه اینکه خیلی مرد خوبی هم بود! 40سال باهاش زندگی کردم همش عذاب بود.» جوابش را ندادم ولی او دستبردار نبود؛ «پاشو بیا کیسه رو در آر و خالی کن.»
پدرم نخستین کسی نیست که در کوچه گم شده. نزدیک به یکماه است که مفقودشدن آدمها شروع شده. هیچکس نمیداند چه خبر است. پلیس هم با همه تلاشی که کرده راه بهجایی نبرده. میخواهم بروم سراغ جاروبرقی که زنگ خانه بهصدا در میآید. یکی از همسایههاست؛ زن یکی از همان گمشدهها. نمیدانم چه حرفی با مادرم رد و بدل میکنند که مادر مانتو میپوشد و همراهش میرود. من هم میروم کنار جاروبرقی مینشینم. خیلی دلم برای پدرم تنگ شده. اصلا حال زندگیکردن ندارم چه برسد به تمیزکردن کیسه زباله یک جاروبرقی. ولی نمیشود کاریاش کرد. مادرم که بیاید و ببیند جاروبرقی بهحال خودش رها شده، زمین و زمان را روی سرم میریزد.
کیسه را در میآورم و آن را داخل کیسه زباله بزرگی میگیرم و حسابی تکان میدهم. در یک آن صدایی از داخل زباله بهگوشم میرسد... . پدرم که کاملا مچاله شده و بهاندازه یک تیله درآمده است، داخل زبالههاست. وقتی از میان آشغالها بیرونش میآورم شروع میکند به بزرگشدن. نفسهای عمیقی میکشد و مدام سرفه میکند. در همه این مدت من فقط از تعجب، دهانم باز مانده و به پدر نگاه میکنم. بالاخره به حرف میآیم: «تو اینجا چیکار میکنی بابا؟» پدرم که کمی نفسهایش جا آمده میگوید: «امان از این مادرت، بهمحض اینکه بهش گفتم یه استکان چای برام بیار، جاروبرقی رو روی سرم گرفت و داد کشید: «اجازه نمیدم با یه زن اینطور صحبت کنی. من هم حق دارم». از این حرفها بلد نبود و نمیدونم کی بهش یاد داده بود. تا اومدم حرفی بزنم کشیده شدم داخل جارو برقی».
مانده بودم چه بگویم، فقط فهمیدم بقیه گمشدهها که همگی مردهای محل بودند کجا رفته بودند. در همین حین بود که مادرم سراسیمه در را باز کرد و از همان دم در فریاد کشید: «نمیخواد کیسه رو عوض کنی». فهمیدم یادش رفته بود که پدر را داخل جاروبرقی کشیده. وقتی دید فقط گفت «حیف شد»...
همان روز به لطف من همه گمشدههای محل پیدا شدند.