تفاوتی میان ما نیست
محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامهنگار
میگویم: «دیگر پیر شدهام» میگوید: «نفرما عزیز من، هنوز خیلی جوانی.» داخل نانی که لقمه کردهام آرام و آهسته کباب میگذارم و قبل از آنکه به دهان ببرم جوابش را اینطور میدهم: «میدانی چه میخواهم بگویم؟ پیری و جوانی به سن نیست، آدم وقتی با گذشتهاش زندگی کند نه آیندهاش، میشود پیر.» سر شیشه نوشابه را که میان لبهایش گذاشته، بیرون میکشد: «درست میگویی ولی تو که با گذشته زندگی نمیکنی.» لقمهای را که در دهان دارم میجوم تا دهانم اجازه حرف زدن بهدست آورد. او هم چنگال به کباب فروبرده و با کارد بخشی از آنرا جدا میکند تا به دهان بگذارد. روی نیمکتی در باغچه رستورانی نشستهایم که کنار رودخانه است و صدای حرکت آب، بهراحتی به گوش میرسد. دهانم فرصت که پیدا میکند، میگویم: «من همهش دارم از گذشته میگویم، هیچ شنیدهای از کارهایی که در آینده دارم، صحبت کنم؟ درواقع کار و برنامهای برای آینده ندارم که بخواهم درباره آن حرف بزنم. همیشه از گذشته گفتهام؛ از اینکه در بچگی چه کردم و در جوانی چه بودم و چطور زندگی مشترک تشکیل دادم.» لقمه را قورت میدهم. طرف هم مشغول جویدن است و حرفی نمیزند. ادامه میدهم: «بهنظر من آدم پیر با خاطره زندگی میکند و آدم جوان با آرزو. یک پیرمرد یا پیرزن خاطرات گذشته را مدام مرور میکنند و آدم جوان به آرزوهایی که در آینده بهوقوع میپیوندد فکر میکند.»
میگوید: «... راستی ...» .دهانش میجنبد و فرصت نمیکند حرفش را ادامه دهد. احساس میکنم دارد جوان میشود. با دقت نگاهش میکنم. او هم بهجای ادامه دادن حرفش، سخن از چیز دیگری میگوید: «چرا موهایت دارد تند و تند سفید میشود؟»
ـ «واقعا؟»
ـ«بله.»
ـ«تو هم داری جوانتر میشوی چین و چروک صورتت دارد صاف میشود.»
ـ«جدی میگویی؟» ـ«بله».
او جوانتر و جوانتر میشود و من پیرتر و پیرتر. دیگر غذا خوردن نمیچسبد؛ یعنی با این فکر که در سر دارم چطور غذا بخورم؟ میگویم بلند شویم و برویم. قبول میکند. اما وقت برخاستن متوجه میشوم کمرم خمیده شده و پاهایم سخت حرکت میکند. درمقابل، او کودکی 11،10 ساله شده که روند کوچکشدنش همچنان ادامه دارد... اندکی بعد از هر دویمان چیزی نمیماند؛ هر دو نیست میشویم. او به قبل از تولد بازمیگردد و من به بعد از زندگی. میان ما هیچ تفاوتی نیست!