زنی که آب شد
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
داشتم غرق میشدم. قایقم مثل پاندول ساعت دیواری گوشه خانه، کژ و مژ میشد و آب تا زیر نافم بالا آمده بود. پاهایم مثل چوب، خشک شده بود، شلوارم اما زیر انعکاس آب، انگاری مادر، پای طنابِ رخت داشت میچلاندش، همانطور خالی و خیس پیچ و تاب میخورد. دریا اولش بوی ماهی میداد، کمکم که بو و طعم مرگ گرفت، یاد حرفهای ساحل افتادم. زنم 11سال و 3ماه از من کوچکتر و در کیاسر، دختر همسایهمان بود. پستانک به دهان مدام لب آب بود و شاید برای همین اسمش را گذاشته بودند ساحل. من و ساحل از اولش با هم فرق داشتیم. در آن دو خانه ویلایی، من به مرغهای پشت قفسِ حیاط غذا میدادم و ساحل به مرغهای دریایی. برای تکتکشان اسم میگذاشت. اسم یکیشان را هم که مثل بادبادک بیهیچ بال زدنی در آسمان سر میخورد گذاشته بود «جاناتان». پنجسالش که بود، بهش گفتم اگر آبنبات چوبیات را به موجها بزنی، آب تمام دریاها شیرین میشود. تا چندماه از دست او، قفسه آبنباتچوبی و خروسقندی بقالی محل، همیشه خالی بود. ازدواج که کردیم، میگفت «چرا مدام مث موریونه توی اون کارگاه قایقسازیت تیر و تخته سق میزنی؟ واسه چندرغاز این همه دست و پا نزن، آخرش یه روز توی این ترس و وحشت بیپولی غرق میشی. شنا یاد بگیر، بیا یه بار طاقباز روی آب بخوابیم، مث ماهیها کَر بشیم.» آن روز پایههای زنگزده صندلیام رو به دریا تا خرخره در شن فرو رفته بود و داشتم نقشه قایقی جدید را میکشیدم. سیل آخر، تقاضا برای خرید قایقچوبی را دوچندان کرده بود. «ساحل» بدون دمپایی کنارم نشسته بود و چشم از جاناتان برنمیداشت. گفت: «لب دریا، راه بری، اونقدر سبک باشی برگردی ببینی هیچ ردپایی ازت روی شنها نیست.» صدای جیغ بچهای در آب باعث شد پایههای زنگزده صندلیام چند سانتیمتری بیشتر داخل شنها فرو برود. چندماه بعد کارگاه قایقسازی را که بستم، سهمگینترین سیل آن شهر، موج کوچکی بود که درست پیش چشمهایم آخرین ردپاهای بیبازگشت «ساحل» را از روی شنها پاک کرد. صبح تا شب کارم این شده بود که رو به دریا روی آن صندلی زنگزده بنشینم و زل بزنم به آن دوردستها. حبابهای سفید موجها یکی پس از دیگری پیش از رسیدن به انگشتهای پاهایم پشیمانشده بازمیگشتند. یک روز قایق چوبیام را به آب انداختم و پاروزنان تا دوردستها رفتم. یکی از تختههای کف قایق دهن باز کرد و تا میتوانست از آب دریا خورد. داشتم غرق میشدم. آب تا زیر نافم بالا آمده بود... با شلوارم هم نتوانستم دهانش را ببندم. هن و هنکنان و ناامید رو به آسمان سرم را روی لبه قایق گذاشتم. اشکی شور از چشمهایم لیز خورد داخل گوشهایم و وقتی کر شدم، تا چشم کار میکرد سکوت بود و سکوت. شاید «ساحل» راست میگفت؛ دریا اشک شور ماهیهایی بود که کسی تابهحال گریه آنها را ندیده. قایقم مثل پایههای زنگزده صندلی لب آب، کمکم نه اما ناگهان غرق شد و تا میتوانستم دست و پا زدم. لحظههای آخر بود. دلم برای چشمهای «ساحل»، حتی برای حرفهایش که میگفت «واسه چندرغاز آنقدر دست و پا نزن» تنگ شده بود. هنوز رمق داشتم اما دیگر دست و پا نزدم. چشم که باز کردم، دیدم طاقباز و سبک روی آب خوابیدهام. آنقدر سبک که یک مرغ دریایی بیهیچ بالزدنی آمد روی سینهام نشست. جاناتان بود. دریا بیقرارِ ساحل بود و من را پس میزد. دریا باز بوی ماهی میداد. آب دریا شیرین بود. طعم آبنبات چوبی میداد.
- برداشتی آزاد از خاطره مردی که همسرش برای نجات کودکی دل به دریا زده بود.