حس تلخ آزموده
فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامهنگار
هیچچیز ذهن آقای م ـ آزموده را به اندازه روزی که برای مصاحبه به دفتر مجلهای خانوادگی رفته بود، بههم نمیریزد. م ـ آزموده، فرزند ع ـ یغمیصا، سالها پیش بعد از قبولشدن در دانشکده ادبیات و انتشار چند شعر نو، نام خانوادگیاش را عوض کرده بود. برخلاف قوم و خویش دور و نزدیکش، آنها که به لطف چند شعر و مقاله منتشرشده در مجلات خانوادگی میشناختندش، او را با نام آزموده بهجا میآورند.
م ـ آزموده در کنار تدریس ادبیات و انشا در دبیرستانهای دولتی، گاهی طبع شعرش گل میکرد و اگر آخر هفتهها مجالی مییافت، درباره رفتارهای خانوادگی و تحکیم روابط زناشویی با استناد به اشعار کهن چند سطر مینوشت و منتشر میکرد.
م ـ آزموده پس از سالها درسدادن و گچخوردن پای تخته و سروکلهزدن با دانشآموزان سال آخر دبیرستان بازنشسته شده بود و به پشتوانه آبباریکه بازنشستگی تا چندسال پاتوقش کتابخانههای عمومی بود، قدمزدن گاه و بیگاهِ پشت ویترین کتابفروشیها هم یکی از سرگرمیهای روزانهاش بعد از خواندن آگهیهای ترحیم و تسلیت روزنامههای تاریخ گذشته در مغازه سلمانی سر کوچهشان بود.
تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که آزموده بعد از خواندن موبهموی آگهیهای ترحیم، سراغ تبلیغات عمومی و فراخوانهای استخدام میرفت و گاهی هم با شماره پای آگهیها تماس میگرفت.
صبح روزی که م ـ آزموده آگهی دعوت به همکاری دوهفتهنامهای ادبی ـ سیاسی ـ اجتماعی را دو، سه مرتبه از نظر گذراند و بلافاصله به صرافت افتاد که به دفتر نشریه زنگ بزند، فکرش را هم نمیکرد قرار است کجا برود و چه لحظهای در انتظارش است.
عصر همان روز با چند کتاب زیر بغل، یک پوشه زردرنگ پروپیمان و آخرین شماره دوهفتهنامهای که به آنجا زنگ زده بود، در دفتر نشریه منتظر ماند تا برای مصاحبه نوبتش شود. وقتی وارد اتاق شد، مرد سیوهفت،هشتسالهای که لبخندی محو به چهره داشت، از پشت میزش بلند شد و دستش را برای دستدادن دراز کرد. بعد از احوالپرسی مختصر، آزموده پوشه زرد را گذاشت روی میز و گفت که اینها سوابق فرهنگیاش است. بیآنکه منتظر شود مرد چیزی بگوید، از سوابق فرهنگیاش، شعر، مقاله و نوشتههایش که یحتمل در مواردی مانع طلاق هم شده، گفت. آنقدر تندتند حرف میزد که گوشه لبهایش کفی مختصر پیدا شد. چندبار هم آب دهانش پرید توی ریهاش و به سرفه افتاد. وقتی از تک و تای حرفزدن افتاد، سیوهفت هشتساله لب گزید: «آقای یغمیصا. من از خیلی سال قبل به شما ارادت دارم.»
آزموده با حیرت، زل زد به او. مرد پی حرفش را گرفت: «خودتان به ما گفته بودید اسم اصلیتان یغمیصاست. خاطرتان هست... فکر کنم بیست و یکی، دو سال پیش بود... دبیرستان احدزاده...»
آزموده ذوقزده حرفش را برید: «شاگرد من بودید؟»
ـ بله.
ـ اسمتان... اسمتان چی بود؟
ـ من همان شاگردی هستم که شما بهم گفتید حمال هم نمیشوم. یادتان هست؟ زمستان بود... گفتید عین آب خوردن برایتان مسجل است که هر کداممان چهکاره میشویم. به من گفتید خیلی که جان بکنم، قاطرچی میشوم. یکبار هم گفتید که اندازه گوساله شعور ندارم. حالتان چطور است آقای یغمیصا؟ مهم نیست چی گفتید. لابد از سر دلسوزی...»
آزموده حرفهای مرد را نمیشنید. حسی تلخ و مبهم به جانش نیش میزد.
ـ مهم نیست... شما از سر دلسوزی...
اصلا انگار آنجا نبود. بیاراده بلند شد و رفت. حتی وقتی مرد تو راهرو چندبار صدایش کرد، نشنید و عین خوابگردها، منگ و مات شده از در اصلی بیرون رفت.