کاش دورها، نزدیک بود تا هیچ مهاجری دورتر از ما نمیرفت
فریدون صدیقی:
پرنده نیستند که وقتی میروند به عادت همیشههایشان در فصل عاشقی برگردند و ما را غرق در شعف کنند. بعضیهای آنان حتی پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند چون از جایی که رفتهاند، گرچه هرچه داشت با آنان بود یا از آنان بود اما حالا دیگر نیست! آنان مهاجرند. برخی چون ماهی به رود رسیدهاند و دیگرانی به برکه و دیگرانی دیگر در ناامیدی پرسه میزنند. آیا شما ماهیای را میشناسید که دوباره به رود یا دریایی که مال او بود بازگشته باشد؟
- بسیارها و فراوانها.
این را آقای مهاجر میگوید که باز آمده است بعد از 33 سال تا دوباره آهستهتر از ماهی غرق شود در دورهایی که دیروزهای او را ساختهاند و در نزدیکیهایی که فردای او را میسازند.
- فکر میکنید دیر کردهاید؟
- حتما چون در غربت محال است در آن واحد هم عاشق باشید و هم عاقل و ما فقط کمی عاقل بودیم، نه حتی کمی عاشق خانه غربت.
آقای مهاجر و همراهش خورشید بانو آنقدر در غربت ماندند تا بچهها یکییکی بار زندگی مستقل را بستند و بعد در روزی که عطر بهار در پیرترین خیابان لندن پرسه میزد، ناگهان دست خورشید بانو برای همیشه از دستش رها شد. از بس که جان نداشت.
آقای مهاجر 24 ساعت پس از سالکوچ ابدی خورشید بانو مثل ماهی سیاه گمشده به تهران برگشت و بیتأمل به رشت رفت؛ همانجایی که خورشید بانو طلوع کرده بود و هر دو همانجا لیلی و مجنون شده بودند. آقای مهاجر میگوید باور کنید هر دری را که میگشودم، پای هر ستون و درختی که میایستادم و در هر کوچهای در گذر بودم احساس میکردم مثل کودکیها، مثل نوجوانیها و مثل روزگار عاشقی، زندگی عین زندگی است. یعنی زندگی لهجه دارد، مثل لهجه دلبرانه خورشید بانو که همه جا و همین حالا با من است. کاش نمیرفتیم اما نشد باید میرفتیم ولی حالا من آنم که بودم که هستم، آنم که خورشید بانو میخواست. او برای بچهها ماند و من آمدم تا خاطرات دیرین ما تنها نماند. شما آیا طعم میرزاقاسمی یا کتهکباب با ماهی سفید را به یاد دارید وقتی رشت بوی دریا میدهد؟
نمیتوانم فراموشت کنم
حتی اگر با باران
بر ساحل دور بباری
با هر شکوفهای
با هر گلی که باز میشود
نوری میشوی در چشم و ترانهای در دل
آن سالهای دور و دیر، مهاجران کمتر از هیچ بودند. در سنندجی که من بودم تنها مهاجر خانواده ما پسرعموی رعنایی بود که تهراننشین شد و سالی نگذشته زبان کردی را به حافظه سپرد و ازدواج کرد تا ثابت کند در مهاجرت، عاشق دلپاک و عاشقی جانسوز است. البته آن دو مهاجر ینگهدنیا باوفاتر بودند. به شوق علمآموزی رفته بودند پس از چند سال کسب دانش باز آمدند و پیش از آن در فاصله دو نقطه ایران و جهان هر چند ماه نامکی مینوشتند؛ سلام برسان به عمو هادی به دایی سهام، به دایی اجلال به عمو وفا به زندایی افسر خانم و عزیزه خانم و... و بگو ملالی اگر هست دوری شماست که آن هم انشاءالله بهزودی به سر آید.
راست این است آن هزار سال پیش روزگار یک جوری بود مثلا میشد به حقیقت تو سری زد ولی نمیشد آن را خفه کرد؛ یعنی مهاجران وقتی از خارج باز میآمدند عموما پایبند به آداب و سنن، رنگ و طعم میهن بودند؛ یعنی هر کسی هویت و شکل دیروزش را حفظ کرده بود و آنچه تغییر میکرد درک و دریافت تازهای از مناسبات نوبهنوی دنیایی بود که آهسته و پیوسته در حال تغییر بود؛ مثل گنجشکی که همپای کبوتر، آسمان را نقاشی میکرد .
وقتی به تو میاندیشم
آهویی
برای نوشیدن آب پایین میآید
علفزاران را
در حال رشد میبینم
حالا و اکنون که مهاجران ما میلیونی هستند و سر بر بالین جهان میخوابند. ما به یاد آنان بیدار میشویم، چای شیرین میکنیم و با نان سنگک تازه و پنیر لیقوان با ذائقه مشترکمان خاطرهبازی میکنیم. بعد قدم میگذاریم در راههایی که آنان روزگاری با ما در پیمایش بودند تا به محل کارمان برسیم و خدا را گواه است از این اتاق تا آن اتاق و تا همه جا همچنان یادشان دلتپشهای ماست. در خانه سر شب و سر شام جایشان را خالی میگذاریم تا بیایند تا برسند به کباب تهدوری تا تهدیگ تا ماست چکیده تا سبزی خوردن و البته در این غیبت غمافزا زل میزنیم به قاب عکسها یا غرق میشویم در صفحه تبلت تا عکس و فیلمهای تازهشان را قربانگرد شویم و پیام بنویسیم: دختر جان جانان! پسر جهانی ما به اندازه هزار سال دلتنگیم. پس بیایید تا بوسه بغل شویم در شبی که بهخاطر شما قصد سحر دارد.
راست این است مهاجران به هر دلیلی رفته باشند جایشان در جان ماست. اغلب که نفس میکشیم احساس میکنیم با دهان آنها یعنی با دهان سارا، سیاوش، رامین، سیما، نسیم، شاهین، رضا و نیکو نفس میکشیم و چه بسیار نفس تنگی میگیریم. از بس که بغض میشویم.
کاش دنیا یک جوری بود یعنی دورها، نزدیک بودند و هیچ نزدیکی دور نمیرفت مگر به شوق سیاحت و زیارت یا کسب علم افزون. پس آنگاه رفتن و باز آمدن آسانتر از تحویل شب و روز بود. مثل همین حالا که دارید بستنی نانی میخورید. در ایوانی که آفتاب تن سرما را گرم کرده است.
نبودنت
نقشه خانه را عوض کرده
و هر چه میگردم
آن گوشه دیوانه اتاق را
پیدا نمیکنم
شعرها بهترتیب از ابراهیم گورچایلی، الحان برک و گروس عبدالملکیان