• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 15 تیر 1398
کد مطلب : 63930
+
-

رویاهای غبارگرفته اشکبوس

روایت
رویاهای غبارگرفته اشکبوس


فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

آقای م ـ اشکبوس، کارمند بخش اداری شرکتی خصوصی که چند سال صادقانه کار کرده بود و صبح سروقت در اداره‌اش حاضر شده بود و عصر هم درست رأس ساعت مقرر محل کارش را ترک کرده بود و زندگی آرام، کوچک و بدون دغدغه‌ای داشت، یکباره همه آن آرامش نصفه‌و‌نیمه‌اش به باد هوا رفت.
عصر روزی که ناچار شد برای همیشه محل کارش را ترک کند، تو لب و غمگین، انگار آوار روی سرش خراب شده باشد تا چند ساعت بعد از غروب در پارکی کوچک روی نیمکتی فلزی نشست و به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند. در ذهنش خاطرات نوجوانی‌اش را تا آن روز بریده‌ بریده مرور کرد. یاد معلم ریاضی‌اش افتاد که گفته بود: اشکبوس تو محشری، نابغه‌ای، درس‌ات را ادامه بده، تو حتما به یک جایی می‌رسی. دکتر فقدانی، استاد تکیده و بلندقامت دانشکده را در ذهنش مرور کرد که در استراحت‌های بین زنگ، پشت حیاط‌خلوت سالن کوچک کنفرانس دانشکده، چای داغ را بی‌معطلی از تو لیوان پلاستیکی وارفته سر می‌کشید و سه،‌چهار سیگار آتش به آتش روشن می‌کرد و چارواداری پک می‌زد. فقدانی چندبار گفته بود: اشکبوس هر‌جا بروی گُل می‌کنی... زنده‌باد اشکبوس...
م ـ اشکبوس با اعتمادبه‌نفس درس خوانده بود. بعد هم رفته بود سرکار. موفق نشده بود سر و همسری برای خودش دست و پا کند. دختری را که می‌خواست، به او ندادند و ما هم از دیگر جزئیات این عشق به فرجام‌نرسیده بی‌اطلاعیم. فقط همین‌قدر مطلعیم که اشکبوس، گاه و بی‌گاه می‌گفت از شرط‌های ازدواج فقط شناسنامه‌‌ داشته است.
م‌ـ اشکبوس، دلخور و تو لب، چشم دوخت به آسمان. ابرها هم انگار پکر باشند، کیپ چسبیده بودند خفت هم. از فکرش گذشت که برود پی یک کار دولتی یا نیمه‌دولتی و هر‌طور شده یک جایی استخدام شود... اما نه، بی‌فایده بود. سال‌ها پیش که فکر می‌کرد معدل بالا و مدرک دانشگاه به‌دردش می‌خورد، کلی این در و آن در زده بود و سر آخر فهمیده بود که از شرایط استخدام فقط مدرک و ایرانی‌بودن را دارد. یادش آمد که سال‌ها پیش برای خرید سوئیتی بیست‌وچندمتری، پرایدش را به چند دلال 8میلیون و 200هزار تومان فروخته بود و تا آمده بود دست بجنباند، ماشین سه‌برابر شده بود و سوئیت هم از کَفَش رفته بود. اما چه می‌شد کرد. اگر می‌خواست دست روی دست بگذارد که غمباد می‌گرفت. می‌خواست عجالتا تا پیداکردن کار جدید، وام بگیرد و پرایدی مدل پایین دست‌وپا کند تا دست‌کم از رخوت و فکرهای آزاردهنده که به جانش نیش می‌زدند، خلاص شود. صبح روزی که همه مدارکش را برای گرفتن وام چپاند تو کیف چرمی‌‌ای که از پدرش به یادگار مانده بود و به چند بانک و مؤسسه مالی سر زد، عمیقا دریافت که از شرایط وام فقط کارت‌ملی و کپی‌اش را دارد. م ـ اشکبوس بعد از 3سال و 8‌ماه و 11روز ترک سیگار از دکه، روبه‌روی بانک 2پاکت سیگار فروردین خرید و همانجا جلو دکه روی جدول سیمانی نشست. یک لیوان چای هم تو لیوان پلاستیکی خرید و داغ‌داغ سر کشید. سیگاری گیراند و تندتند پک زد و به دوردست‌ها خیره شد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :