![بیراهههای اصلی](/img/newspaper_pages/1398/04%20TIR/12/nimrozi/803.jpg)
هنرمندی که چشماندازهای جدیدی نشانمان داد
بیراهههای اصلی
![بیراهههای اصلی](/img/newspaper_pages/1398/04%20TIR/12/nimrozi/803.jpg)
مجید برزگر
تو، پای به راه در نِه و هیچ مپرس
عطار
برای من کشف و فهم سینمای کیارستمی و توضیحش به قدر توان و شناختم، کاری سهل و ممتنع است. شاید بتوانم درباره جزئیات کارش- آنقدری که میفهمم- حرف بزنم. شاید بتوانم درباره انتخاب موضوعاتش و نحوه کارش بنویسم. شاید بتوانم شیوه کارگردانیاش را بررسی و تحلیل کنم و توضیح دهم. نحوه کارش قابل ردیابی است. نگاهش به سینما و تصمیمش. در نوشتن فیلمنامه و تقطیعها و اهمیت جزئیات. اهمیت شیوه فوقالعاده و حسرت برانگیزش در نحوه کار با صدا. و بسیار جزئیات دیگر. اما خیال میکنم چیزی فراتر از اینها او را از باقی متمایز میکند. انگار او از همان اول میداند که چه باید کرد. در همان تجربههای به ظاهر ساده اولیه. انگار به ذاتی دیگرتر از تعریف سینما دست مییابد. به یک جوهر و کیمیای غیراکتسابی. انگار میداند راهی که وجود دارد و همه به آن راه میروند در سینما، بیراهه است. یا آنکه قصد میکند خود به بیراهه برود. مسیر معکوس. راه دیگر. حتی اگر بیراهه باشد (و این بیراهه را در مقابل راه «جریان اصلی» میآورم.)
راه دیگرکه از اول بهنظر خیلیها بیراهه میآید و در تداوم و اصرار رشکبرانگیز کیارستمی، خود تبدیل به راه میشود. گیرم نه راه اصلی. اما مسیری روشن و وسوسه کننده. تا در اینجا و بیرون مرزها بسیاری را وسوسه کند برای واردشدن به آن. به آن راه سخت و بیانتها. راهی که از دور جذاب و خیالانگیز و البته ساده مینماید. از بیرون و دور همیشه سرسبز است و نزدیک است و قدم زدن در آن ساده. و اسبابی هم نمیخواهد. راحت است. نه وسیله و نه نفس چاق. چشماندازهایش هم دیدنی است و آفتاب خوب و هوا همیشه مطبوع. نیازی به ماشینها و ابزار مفصل نیست. حتی شاید بهنظر میانبُر هم باشد. خیلیهایمان فکر کردیم میانبُریاست برای رسیدن به مقصد. کدام مقصد؟ این راه بیانتها ابزار بزرگتری میخواست که هر کسی ندارد. توشه راهی مفصل که دراین راههای ناشناخته و نامکشوف کمک کند. چنانکه کیارستمی داشت همراهش: وسعت و دانایی و صبر. انگار گوش هم نداشت. و پوستی کلفت که از باد و باران نیابد گزند. تنها به راه خود میرفت. در همان مسیر دیگر.کجراههاش از مسیر اصلی. از جریان غالب. راه غالب. کم دانستگیاست اگر فقط نقد موضوعیاش کنیم. آن جوهر و اکسیر که گفتم را داشت. در این راه از هر چیزی میتوانست فیلم بسازد و هر چیزی را مال خودش کند. و استمرار در رفتن. در کشف. چطور میشود در اوج جریان مسلط تصمیمی گرفت و «گزارش» ساخت؟ و اینکه آن نحوه و شکل را چطور برای «گزارش» انتخاب میکند؟ آیا انتخاب میکند؟ آیا اصلا به آن فکر میکند؟ یا چیزی درونیتر در اوست؟
کار با بازیگران و جای دوربین و نحوه کارش با صدا. رابطه زن و شوهر. تصویر کارمندان و اداره. که تا قبل از آن ندیده بودیم در سینمایمان. طرح قصه و فیلمنامهاش چه چیز هیجانانگیزی برای جذب تهیهکننده دارد؟ زندگی معمولی یک کارمند و اختلافاتش با همسرش! و الباقی فیلمهایش هم. چهکسی فکر میکرد بشود مشق شب را تبدیل به آن فیلم کرد؟ چند نفر ممکن بود با موضوع مصایب و عوارض مشق شب چنین فرمی را انتخاب کنند؟ قصه لاغر و دوخطی «خانه دوست کجاست؟» را بدون آن اجرا میشود تصور کرد؟ نه واقعا بدون آن فهم کلان از هنر و تصمیمی که حتما و قطعا طراحی شده نیست، نمیشد. همان اکسیر و کیمیاست که بهنظرم از شعر میآید. از نقاشی. از دیدن. از خلوت. از خیرهشدن. از خوب خواندن و حکیمانه نگاه کردن به جهان. حتی آن طرح و قصه دو خطی جادویی و ناب «طعم گیلاس». اینکه مردی تکافتاده دنبال کسیاست که بعد از خودکشیاش، چند بیل خاک در چالهاش بریزد، در آن شکل و نحوه کیارستمیاست که تبدیل میشود به یک اتفاق. یا در «کلوزآپ»، «همشهری». کسی آیا تحلیل و پرسشی چنین جدی از اتفاقات سیاسی- اجتماعی زمانه به یاد دارد که در «قضیه شکل اول، قضیه شکل دوم» طرح شد؟ و باقی کارها. در تصویرسازیهایش. مثلا در کتاب «من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید»
احمد رضا. در چیدمانهایش. در عکسهایش. در حرفها و گفتوگوهایش. در جوابهای کوتاهش به سؤالات. و در سینما. انگار کسی پیدا شد که حواسش به این سالهای سینما نبود. برگشت به سالهای اولیه سینما. یک دوربین ساده دارد و میتواند با همان، جهان را مسحور کند. حقیقت ناب سینما. باج ندهد. سرسخت باشد. قصههایش را به شیوه خودش تعریف کند. از لحنش و حرفهایش میشد فهمید چقدر قصه دوست دارد اما به شیوه خودش تعریف میکند. آگاهی و فهم و دانایی و کشف بهعنوان مفاهیمی کلی چگونه عینی میشوند؟ راز او چه بود که تکرارشدنی نیست؟ ترکیب توامان تکنیک و فرم و موضوع؟ فهم و شناخت کامل از سینما و دوری از همان مسیر مسلط. همان زبان مسلط. آنقدرکه زبان مسلط خودش را پیریزی کند در راهی نزدیک به 50سال. و شکلی خالص و بسیار شفاف که قابل تقلید و کپی نیست. اما پیروان موفقی دارد و نکته اینجاست: او توانست انگشت اشارهاش را به سمتی دیگر بگیرد و چشماندازهای جدیدی را نشانمان دهد. طریق و رفتار و نگاه را. خب، در این جهان کسانی هم هستند که هنوز وسوسه کشف جهانهای نامکشوف داشته باشند. خیلیها همان اوایل از راه بر میگردند. میبینند که حوصله و توانش را ندارند و راه و جریان اصلی برایشان جذابتر است و این کوره راه ناهموار است و طاقتفرساست و هیچکس هم اهمیتی بهش نمیدهد و سالها طول میکشد تا دیده شوند. خب، بعضی هم سرسختترند و توشه را همراه خود دارند و بلدند آن آگاهی و دانایی و نگاه و حقیقت از منظر خودشان را عینی کنند و با بقیه به اشتراک بگذارند. کیارستمی چنین کرد. خُب حتما خودش هم به رد انگشت اشاره دیگران نگاه کرده بود و نکته را گرفته بود. حتما به رد انگشت اشاره شهیدثالث نگاه کرده بود. و به بسیار کسان دیگر. اما به راه خود رفت و چشماندازهای خودش را کشف کرد.