ما مرگ را «ایشان» صدا میکنیم
سیداحمد بطحایی | نویسنده و پژوهشگر دینی:
عبای چهارفصل قهوهای را انداختهام روی شانهها، زانوهایم را بغل کردهام و دو دستم را دورش، گره. نشستهام رو به تلویزیونی که خاموش است. نه از زنگ در خبری هست و نه موبایل. گفت بعد مغرب میآید. گفتم منتظرت میمانم. حس اینکه بلند شوم و توی یخچال دنبال چیزی برای افطار باشم، نیست. درد انتظار، ملایمتر است تا تلخی خلف وعده. اینموقعها تنها کاری که آرامام میکند، فکرکردن است و حرفزدن با آدمها. توی ذهنم از همسرم شروع میکنم تا پسرم؛ از نگهبان تا «صابر» همهچیزفروش مجتمع که همه راهها به او ختم میشود. سراغشان میروم. با آنها حرف میزنم؛ از اینکه وقتی خسته میشوند چکار میکنند؛ وقتی منتظرند یکی بیاید و نمیآید. آنقدر حرف میزنم که زنگ موبایل و بعدش وینگ زنگ خانه با هم بلند میشود. در را که باز میکنم پلهها را دوتایکی بالا میآید تا جلوی در. جلوی در نیمهباز ایستاده و آنقدر نفسنفس میزند که بیخیال گله و شکایت شوم و از دیرآمدنش بگذرم. سفره را میاندازم و هرچه توی یخچال هست را میگذارم وسط .
«حاجی قهر نکن؛ به خدا گیر کردم.» نگاهش نمیکنم.
ظرف یکبارمصرف غذا را میگذارد سمت من. «بخند سیدجان؛ ببین چه قیمهای آوردهم.»
از تأثیر گرسنگی و ضعف تشنگیاست که دیگر غر نمیزنم. افطار میکنیم و آجیلی که همسرم داده را از ته ساک درمیآورم. گره پلاستیکش را بازمیکنم و میگذارم جلویش. غذا را که خورده انگار جان گرفته که بیوقفه شروع میکند به صحبت. من هم با تکان سر و «هوم» مکرر همزمان، همراهش میشوم. وسط تعریف از آرایشگری و مسافرکشیاست که میپرد به فوتبال و مدیریت کلان فرهنگی و یکهو میرود سراغ سیاست که ترمزش را میکشم. «میثم اصل حالت خوبه؟» انتظار این سؤال را نداشته؛ آن هم با این لحن محکم و جدی! اصلا چهکسی پیدا میشود که وسط یک بحث پرشور و دامنهدار بپرسد که واقعا خوبیم یا نه و اصلا چهمان است؟ شاید چون دوست دارم این سؤال را کسی از خودم بپرسد به میثم گفته باشم؛ شاید چون خوب نیستم. مکث میکند. فکری میشود که چه باید بگوید. سرش را زیر میاندازد و دوباره بالا میآورد؛ مثل دکتری که اینپا و آنپا میکند که به مریضش چه بگوید یا مریضی که به دکتر چگونه شرح بیماریاش را بدهد؛ توصیف کابوسهای شبانهاش؛ تشویشهای روزانه؛ فکرهای بیسروتهی که به سرش / سرت / سرم هجوم میآورد.
بیکه جواب سؤال را بدهد، از تصادف برادرش شروع میکند؛ اینکه چگونه نعش بیجان و تکهتکهاش را تا شهر آوردهاند و جان کندهاند که مادرش نبیند. شهرزادوار داستان تصادف را پیوند میزند به سرطان خواهرش؛ اینکه چگونه شب مرگش آنقدر درد کشیده تا جان داده. درد خواهرش را کش میدهد تا زردی چشمهاش؛ «حاجی نگاه کن به چشمام. میبینی؟ زرده!» زرد است؛ خیلی زرد. میترسم. نمیدانم چرا تا حالا از چشمهاش نپرسیدهام. شاید سبزه صورتش چشمش را استتار کرده. منتظر جوابم نمیشود. «همه میگن چته. میگم هیچُم نی. ننهم میگه برو یه دکتری، یه آزمایشی، یه کوفتی بگیر؛ چیزیت نباشه.»
تعجبی که توی صورتم انداخته را که میبیند شور صحبتش بیشتر میشود. «میدونی چرا نرفتم؟ چرا نمیرم؟ میترسم حاجی. میترسم چیزیم باشه. میخوام اگر قراره چیزیم هست نفهمم و بمیرم. طاقت انتظار واسه مرگو ندارُم. اینکه یکی بیاد عین خدا زل بزنه تو چشای زردت و بگه 3ماه دیگه بیشتر زنده نیستی. مردن، سخته ولی وایسادن برای مردن، بیشتر.» نمیدانم برای اینکه آراماش کنم چه باید بگویم. نمیدانم حتی باید از سؤالی که پرسیدهام پشیمان باشم یا نه؛ اینکه اصلا میشود حال آدمها را خوب کرد وقتی دلشان سرخ خون است و چشمشان زرد. سوز سرما از درز پنجره میریزد توی اتاق 12متری. دو دستش را دورش میپیچد. بلند میشوم. عبا را از دوشم برمیدارم و روی شانههاش پوش میدهم.