• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
یکشنبه 9 تیر 1398
کد مطلب : 62681
+
-

یک دانه برف در تابستان

حرف‌های همسایه
یک دانه برف در تابستان


مهدیا‌ گل‌محمدی/ روزنامه‌نگار
تابستان بود و هر روز عصر، چشم‌های خاکستری پسرک به در‍ِ آلومینیومی و زهوار در رفته پشت‌بام لحیم می‌شد تا پدرش برای پَر‌دادن کبوتر‌ها از راه برسد. قفس‌ها دور تا دور بام، پر از کبوتر‌های طوقی و یک‌کتی و ابلقی بود که زبان‌بسته‌ها مثل دانه‌های سفید انار، آنجا سفت و کم‌جا کنار هم چپیده بودند و جای دور زدن و نوک‌زدن هم نداشتند. فقط قفس کبوتر شازده‌گلی و معلق‌باز مرد کبوترباز بود که به جز خودش جای هیچ کبوتر دیگری نبود. مرد کبوترباز که تنها پیشرفتش در آن سال‌ها نمره عینکش بود و تنها استعدادش چاقی، آرزو داشت کبوتر شازده‌گلی و معلق‌بازش را به قیمت پیش‌قسط یک پیکان‌جوانان بفروشد. آن روز عصر آسمان با مُشته باد، پنبه ابر‌ها را زده بود و پسرک داشت میان ابر‌ها خیال‌پردازی می‌کرد. مرد کبوترباز کفش‌های پاشنه تخم‌مرغی‌ و پشت‌خوابانده‌اش را لِخ‌لِخ روی کف پشت‌بام می‌کشید که یکهو سر پسرک داد زد:«بچه بهت میگم اون پاکت دونه‌ها رو قرص بگیر زیرش وا نره». پسرک که نگاهش به آسمان بود انگار نشنیده باشد گفت: « بابا تابستون هم برف میاد»؟ کبوترباز گفت: «آره ارواح عمه‌ات. حالا اونقدر زل بزن به آسمون که زیر پات علف سبز شه». پسرک گفت: «من که آرزو کردم امروز یه دونه برف هم که شده توی آسمون ببینم». هنوز حرف‌های پسرک تمام نشده بود که کفش پشت‌خوابانده مرد از پایش درآمد و یک کتی شیرجه رفت روی قفس خلوتِ کبوتر شازده‌گلی‌. درِ قفس که باز شد انگار تمام آرزو‌های کبوترباز یکهو مثل بخار خشکشویی سر کوچه، چرخی داخل جوی آب زد و بعد رفت هوا. کبوترباز مثل مفت‌باز‌های تازه‌کار روی پشت‌بام‌همسایه‌ها می‌دوید. غروب که شد، در آن گوشه سیاه آسمان، آن دور‌ها پرواز معلقِ دانه برف سفیدی خود را سفره چشم‌های پسرک کرده بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید